"برادر بزرگ تر تو و دوست این احمق"

587 151 31
                                    

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


جیانگ ناخواسته پوزخندی زد و چیونگ و به عقب هول داد.
جیانگ:خیلی وقته نشون دادی هیچی برات مهم نیست...
و بدون اینکه اجازه گفتن چیزی به چیونگ بده به سمت جان راه افتاد تا بیشتر از این خودشو رسوا نکنه...
***************

_بچه ها میگم که...
هر سه نفرشون به جان نگاه کردن تا حرفش و کامل کنه....جان با لبخند دندون نمایی ادامه داد
_الان دیگه شبه دیگه...ماهم که خسته ایم...بریم فست فودی؟؟
+نه
چیونگ:....
جیانگ:اره
جان خود پسندانه به ییبو نگاه کرد و گفت
_با توجه به یک رای منفی،دو رای مثبت و یک رای ممتنع میریم...بپیچ اقای راننده.
+شما دوتا فنچین روهم میشین نصف رای...چیونگم با من موافقه مگه نه؟؟

چیونگ بی حواس فقط سر تکون داد...از ظهر که با جیانگ حرف زده بود کلا از این دنیا فارق شده بود و توی عالم خودش سیر میکرد...
_ییبو اذیت نکن دیگه...یه شب که هزار شب نمیشه...هوس کردم...نمیخوای بچت چشماش کاج شه که؟؟
بعدم به صورت نمایشی دستشو چندبار رو شکمش کشید و با چشمای مظلوم به ییبو نگاه کرد...ییبو با خنده سرش و برگردوند و در حالی که زیر لب داشت زمزمه میکرد"خل و چل"مسیرشو به سمت پیتزا فروشی کوچیک اما مرتبی تغییر داد...

جان با ذوق دست جیانگ و فشرد و داد زد.
_اینههههه میدونستم باید زودتر بهت بگم حاملم اونوقت به همه حرفام گوش میدادی.
جیانگ با حال بدی که داشت بازم خنده ی کوچیکی از حرف جان کرد و سرش و به حالت متاسف تکون داد...
_اوی بچه...سرت و اونطوری برا من تکون نده ها!!دیوونه خودتی...پسفردا که برادرزادت به دنیا اومد میفهمی نباید مسخرم میکردی...

در واقع جان خودش به این مسئله که داشت چرت و پرت میگفت واقف بود اما از اول تا اخر پیک نیک حال چیونگ و جیانگ گرفته بود و اون به نحوی داشت سعی میکرد با حرفاش جوشون و عوض کنه...البته که بعدا حسابی با سوالش از خجالت جیانگ درمیومد،اما الان دلش میخواست شاد باشن...عین یه خانواده معمولی که اومدن بیرون،پس سعی میکرد همونطور ادامه بده تا یکمم که شده موفق بشه...

_اصلا اگه باور نمیکنی بیا دستت و بزار رو شیکمم ببین...نیگا داره لگد میزنه...اخ قربون پسرم برم...
ییبو از اون جلو با خنده گفت
+حالا کی گفته پسره؟؟من دختر میخوام...
جان اخم مصنوعی کرد و جواب داد
_من میدونم پسره...تازشم من قراره نه ماه با خودم اینور اونور ببرمش پس باید اونی باشه که من میخوام...
+ما بعدا مفصل باهم در این مورد حرف داریم بانی....
جیانگ:داداش به نظر من بیخیال بچه شو...این زنت هنوز بچس.
با تموم شدن حرفش صدای قهقه ییبو و اعتراض جان بلند شد و همچنین ضربه ی سختی هم به سر جیانگ اصابت کرد...
جیانگ:اخ...چته وحشی؟
_بچه عمته...زنم خودتی...ببند تا نزدم ناقص شی..
جیانگ زبون درازی به جان کرد و دوباره ساکت شد...هرچقدرم که میخواست بازم نمیتونست از شر افکار مزاحمش خلاص شه...هیججوره نمیتونست...

¤change¤(completed)Where stories live. Discover now