Part 3

677 185 34
                                    

از تو آینه نگاهی به سهونی که موهاش دوباره رنگ شده بود انداخت و وقتی نگاه سهون متقابلا با نگاهش تلقی کرد، با لبخند چشمکی زد و شستش رو بالا آورد.

_ "عالی شده..."


اما یهو حس کرد نمیتونه تحمل کنه، پس قدمی به جلو برداشت و با خم کردنِ کمرش، بوسه ای رو گونه ی سهون کاشت.

_ "کم کم دارم به این فکر میکنم که باید مختو بزنم"


سهون خندید و ابرویی بالا انداخت: "با کمال میل... اما اگه قبلش توسط آجوما کشته نشیم..."


اینو گفت و با چشم و ابرو به آجومایی که انعکاسش تو آینه افتاده بود، اشاره کرد...


بک به ضرب ازش جدا شد و شونه ی سهون رو هل داد... با چهره ی به ظاهر ناراضی به سمت زنی که کنار چارچوب در ایستاده بود، رفت... پشتش قرار گرفت و دستاشو دور شونه هاش حلقه کرد


_ "مامان، میبینی؟... اون هونِ احمق میخواد مخ پسرتو بزنه..."


_ "واقعا از خدا ممنونم که آجوما حرفتو باور نمیکنه..."


سهون درحالی که سرشو به نشونه ی تاسف تکون میداد، و از طرفی دستی به موهای رنگ شده ش میکشید، گفت و آجومایی که چهره ش مضطرب بود رو خندوند!


بک نگاهی برزخی ای به سهون انداخت: "میدونم... چون این آجوما یه پسری رو بیشتر از پسر خودش دوست داره..."


_ "بـکهیـــون..."


و بالاخره صدای معترض اون زن بلند شد...


فرقی نمیکرد که تو حالت عادی یا تو هر شرایط دیگه ای همیشه باهم خوب بودن و ازهم مراقبت میکردن... اما وقتی به اون زن میرسیدن، هردو تبدیل به پسربچه ای میشدن که دنبال توجه بیشتر از طرف مادرشه...


سهون که آخرسر تحملش رو در مقابل چهره ی مضطرب اون زن از دست داده بود، از جاش بلند شد و به طرف اون دو رفت...


_ "آجوما... اتفاقی افتاده؟"


با مهربونی پرسید و توجه بکهیون رو هم جلب کرد و باعث شد حلقه ی دستاش رو باز کنه و روبه روی مادرش قرار بگیره...


_ "هون... دوباره موهاتو رنگ کردی... یادته که دفعه ی قبل آقای اوه چطور عصبانی شده بود..."


سهون لبخندی زد: "مشکلی نیست... نگاه کن، خوشتیپ نشدم؟"


و بار دیگه دستی به موهاش کشید...


زن دستای پسر رو تو دستاش گرفت و با محبت جواب داد: "تو همیشه پسر خوشتیپ خودمی... اما لطفا اینقدر کارهایی که پدرت ازش ناراضیه رو انجام نده..."


و همون جمله برای شکل گرفتن یه لبخند محو رو لبای سهون کافی بود: "این بهترین راه برای اینکه برای چند لحظه توجه ش رو به خودم جلب کنمه..."


و همون جمله برای اینکه چشمای زن رنگ غم بگیره و بک نامحسوس سرشو پایین بندازه، کافی بود...

From revenge to love [kaihun / chanbaek]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora