𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋35

1K 204 111
                                    

با احساس سنگینی، سر تکون داد و چشم‌های خمارشو به گچ بری های سقف دوخت... به سرعت تمام اتفاقات رو به یاد آورد... به سختی کتف هاشو از تشک فاصله داد و نشست که متوجه شد دستش تو حصار دست بزرگی حبس شده... گیج سر چرخوند، با دیدن بدن مچاله شده‌ای روی تخت، شوکه شد و بلافاصله بغض کرد. دست آزادش رو سمت ابریشم موهای شخص رو به روش برد ، باید مطمئن میشد خواب نیست...

با حس نوازشی که مثل باد بین موهاش می‌پیچید، هوشیار شد... سر بلند کرد و با دیدن چشمای اشکی سلینا نگران شد؛ جلوتر رفت و قبل از هر اقدامی تنها دختر اتاق دست روی چشماش گذاشت و جیغ زد:

لختی...

با هول روی زمین نشست:

مـ... مـتاسـ...ـفم... به این حالتم عادت ندارم و زیادی نگرانت بودم...

سلینا در حالی که جفت دستاشو روی صورتش میگذاشت، با نفس نفس به سمت مخالف پسر چرخید:

فقط از لباسای کمد یه چیزی بپوش...

بعد از چند دقیقه، سمت سلینا چرخید:

این خوبه؟

چشمهاش اهسته چرخید و آستین بلند سفید، تنش و حتی بازوهاش که برهنگیش رو بهش یاداوری کرده بود؛ بخوبی پوشونده بود، پس هیجان زده دست‌هاشو بهم کوبید:

افرین... حالا اون ردای مشکی طلایی رو بپوش...

بعد از پوشیدن ردا، سلینا کمی مکث کرد و سر پایین برد:

حالا... چرا شلوار نمیپوشی...

پسر که شلوار رو جلوی خودش گرفته بود، با خجالت لب گزید و در حالی که حس میکرد از شدت گرما درست کنار خورشید قرار گرفته، دم نارنجیشو جلو کشید:

خب، فکر کنم بدونی اگه بپوشم دمم درد میگیره...

سلینا به لباس بلند پسر خیره شد، خندید و سر تایید تکون داد:

اون ردا به اندازه کافی بلنده...

اضطرابشو کنار گذاشت و بی تاب قدم کوچیکی برای نزدیکتر شدن به دختر برداشت:

تاییدش کردی پس مشکلی نیست ...

سلینا پتو رو کنار زد و به سرعت از جا بلند شد اما به محض ایستادن، سرگیجه‌ی شدیدی به سرش هجوم اورد و بی تعادل لغزید. به سرعت سمت با ارزش ترین فرد زندگیش هجوم برد و دستاشو دورش حلقه کرد:

خوبی؟

تن ظریف دختر بین دست‌هاش میلرزید و لباس سفیدش رو خیس میکرد:

هی... اروم باش...

سلینا دلتنگیش رو دور کتفهاش حلقه کرد و هق زد:

بلاخ‍ره ... اینجایی...

با بغض خندید و بدن سبک دختر روی تخت جا گرفت:

𝖢𝗁𝖺𝗂𝗇𝖽 𝖴𝗉(𝖢𝗁𝖺𝗇𝗁𝗈, 𝖢𝗁𝖺𝗇𝗀𝗅𝗂𝗑)Onde histórias criam vida. Descubra agora