10

1.4K 268 83
                                    

آرتان دستش رو جلو برد و انگشت های سرد کیا رو توی دستش گرفت و کمکش کرد گوشه‌ی سالن بشینه.

حس لمس دست هاش بی‌نهایت قشنگه. یه جور عجیبی که دلش میخواد تا ساعت ها اون دست‌های نرم و دوست داشتنی رو نگه داره و گرمشون کنه. برای لحظه‌ای حس کرد داره جذب این پسر دوست داشتنی میشه.

کیا دستش رو از بین گرمای دست آرتان بیرون کشید و بهش نگاه کرد.

-برای چی ناراحت شدی؟

آرتان نمیخواست حقیقت رو به زبون بیاره و با این حال جور دیگه‌ای جواب داد.

-خب... گذشته شیرین نیست. یه چیزایی یادم اومد که میخوام فراموش کنم‌.

-وقتی میخوای فراموش کنی بیشتر بهش فکر میکنی. فقط بیخیالش شو. اینجوری واقعاً یادت میره.

آرتان سر تکون داد و به چشم های آبیش خیره شد. دریای مغمومِ مَواج.

توی چشم های خودش غم فریاد میزد و این پسر خم به ابرو نمیاورد.
آرتان با لحن آرومتری حرف زد.

-راز چشمای تو چیه؟

-چشمام! مگه چیه؟

-میدونی چشما حرف میزنن. دردت چیه؟

-خب. به قول اختاپوس فکر کنم از به دنیا اومدنم شروع شد.

گفت و خندید اما چشم هاش میگفت که حقیقت رو به زبون آورده.

- چرا ناراحتی؟

-هی. من حتی یادم نمیاد آخرین باری که نفس راحت کشیدم کِی بوده! من با هر دم و باز دم ریه هام میسوزه. ته تهش یکی دوسال دیگه زنده باشم. چی انتظار داری ازم؟

-یه ذره امید.

کیا لبخند تلخی زد و سعی کرد از روی زمین بلند بشه.

-باید برم خونه. دیگه کسی رو نمیشناسی که ازش بخوام کفنم رو امضا کنه؟

-آدمای خوب زیاد نیستن..

سر تکون داد و خاک روی لباسش رو تکوند.

آرتان کنارش ایستاد. از اختلاف قدی‌ای که بینشون بود خوشش میومد.
سر کیا دقیقاً پایین گردنش بود و حس بغلی بودن بهش میداد.

متوجه سایه ظریف مژه های پرپشت مشکیش رو گونه‌هاش شد و لبخند زد و سوالی که توی ذهنش مونده بود رو پرسید.

-بازم میای اینجا؟

-احتمالاً نه. نگران نباش از دستم راحت میشی. مرسی واسه آب. خدافظ.

آرتان سر تکون داد و رفتنش رو تماشا کرد. دلش میخواست بیشتر توی زندگیش با اون پسر ملاقات کنه.

ایده های کمی توی ذهنش نقش بست. شاید ازش بخواد برای کارمند‌هاش کارگاه امداد و نجات برگزار کنه‌. شاید یه بخش بهداری توی شرکت بذاره و استخدامش کنه. فقط میخواد دوباره ببینتش.

کفن پوشWhere stories live. Discover now