آرتان دستش رو جلو برد و انگشت های سرد کیا رو توی دستش گرفت و کمکش کرد گوشهی سالن بشینه.
حس لمس دست هاش بینهایت قشنگه. یه جور عجیبی که دلش میخواد تا ساعت ها اون دستهای نرم و دوست داشتنی رو نگه داره و گرمشون کنه. برای لحظهای حس کرد داره جذب این پسر دوست داشتنی میشه.
کیا دستش رو از بین گرمای دست آرتان بیرون کشید و بهش نگاه کرد.
-برای چی ناراحت شدی؟
آرتان نمیخواست حقیقت رو به زبون بیاره و با این حال جور دیگهای جواب داد.
-خب... گذشته شیرین نیست. یه چیزایی یادم اومد که میخوام فراموش کنم.
-وقتی میخوای فراموش کنی بیشتر بهش فکر میکنی. فقط بیخیالش شو. اینجوری واقعاً یادت میره.
آرتان سر تکون داد و به چشم های آبیش خیره شد. دریای مغمومِ مَواج.
توی چشم های خودش غم فریاد میزد و این پسر خم به ابرو نمیاورد.
آرتان با لحن آرومتری حرف زد.-راز چشمای تو چیه؟
-چشمام! مگه چیه؟
-میدونی چشما حرف میزنن. دردت چیه؟
-خب. به قول اختاپوس فکر کنم از به دنیا اومدنم شروع شد.
گفت و خندید اما چشم هاش میگفت که حقیقت رو به زبون آورده.
- چرا ناراحتی؟
-هی. من حتی یادم نمیاد آخرین باری که نفس راحت کشیدم کِی بوده! من با هر دم و باز دم ریه هام میسوزه. ته تهش یکی دوسال دیگه زنده باشم. چی انتظار داری ازم؟
-یه ذره امید.
کیا لبخند تلخی زد و سعی کرد از روی زمین بلند بشه.
-باید برم خونه. دیگه کسی رو نمیشناسی که ازش بخوام کفنم رو امضا کنه؟
-آدمای خوب زیاد نیستن..
سر تکون داد و خاک روی لباسش رو تکوند.
آرتان کنارش ایستاد. از اختلاف قدیای که بینشون بود خوشش میومد.
سر کیا دقیقاً پایین گردنش بود و حس بغلی بودن بهش میداد.متوجه سایه ظریف مژه های پرپشت مشکیش رو گونههاش شد و لبخند زد و سوالی که توی ذهنش مونده بود رو پرسید.
-بازم میای اینجا؟
-احتمالاً نه. نگران نباش از دستم راحت میشی. مرسی واسه آب. خدافظ.
آرتان سر تکون داد و رفتنش رو تماشا کرد. دلش میخواست بیشتر توی زندگیش با اون پسر ملاقات کنه.
ایده های کمی توی ذهنش نقش بست. شاید ازش بخواد برای کارمندهاش کارگاه امداد و نجات برگزار کنه. شاید یه بخش بهداری توی شرکت بذاره و استخدامش کنه. فقط میخواد دوباره ببینتش.
YOU ARE READING
کفن پوش
Romance[COMPLETE]by saba2079 ((میگن اگه چهل نفر کفن یکی رو امضا کنن میره بهشت. ولی من میگم اگه تو کنارم باشی دنیام بهشت میشه.)) اگه از رمان گی فارسی خوشتون میاد یه سر بزنید♡