کوکی از هیجان زیاد تو جاش بند نبود.
بالاخره بعد از ۲۶ سال داشت به آرزوش میرسید. جانگکوک یه پسره اهل کره جنوبی بود که عشق زندگیش، توی یه بسته ویفر شکلاتی برند RM خلاصه شده بود. اون از وقتی یادش میومد عاشق این ویفرا بود و روزی حداقل ۳ تا ویفر میخورد.
وقتی بچه بود، مامانو باباش خیلی براش شیرینی نمیخریدن و اون میبایست تو درساش ۲۰ میگرفت تا برای جایزه یه ویفر داشته باشه اما مامان چو که مامان بزرگش بود، یواشکی براش ویفر میخرید و بخاطر همینم کوکی اکثر اوقات خونه مامان بزرگش بود.
آخرین باری که کوکی از دست مامان بزرگش ویفر گرفته بود، روی تخت بیمارستان بود. مامان چو با اینکه داشت به لحظات آخر عمرش نزدیک میشد ولی بازم به فکر نوه ی عزیزش بود و مثل همیشه توی جیب لباسش ویفر قایم کرده بود و از کوکی خواسته بود که باهم ویفر بخورن.
کوکی با چشمای اشک آلود ویفرشو گاز میزدو سعی میکرد با لبخند زدن، دل مامان چو رو شاد کنه و اون آخرین تصویری بود که مامان چو دید و از دنیا رفت.
حالا کوکی به آمریکا، مقر اصلی شرکت RM رفته بود. اون میخواست هر طوری که شده توی اون شرکت استخدام بشه. اون تمام ۶ سالی که تو شرکت قبلیش تو کره کار کرده بود، فقطو فقط بخاطر داشتن سابقه و شانس بیشتر برای استخدام تو شرکت RM بود.
اون کارمند نمونه هم شده بود و امید داشت که استخدام میشه و کل مسیرو خدا خدا میکرد که قبولش کنن.
بعد از حدود نیم ساعت از اتوبوس پیاده شد. ساختمون شرکت RM درست جلوی چشماش قد علم کرده بود و کوکی میتونست ضربان قلبشو حس کنه که با سرعت تالاپ تالاپ میکرد! لبخند بزرگی به حروف قرمز رنگ RM زد و همینطور که هودی قرمزشو صاف میکرد وارد محوطه ی بیرونی شرکت شد.
اون با حیرت و دهن باز به محیط اطرافش نگاه میکرد. حس چارلی رو داشت و انگار وارد کارخونه ی شکلات سازی ویلی ونکا شده بود. البته اونجا خبری از چمن های سبز شیرین و رودخونه ی شکلاتی نبود، اما اون میتونست بوی خوشایند شیرینی رو بشنوه.
سوار آسانسور شد و تو طبقه ی ششم پیاده. کیف برزنتی مشکیشو از شونه ی چپ به شونه ی راستش منتقل کرد و در ورودی رو بعد از چند تا نفس عمیق باز کرد.
اونجا نسبتا شلوغ بود و ظاهرا اون تنها کسی نبود که خواستار کار کردن تو شرکت RM بود و افراد دیگه زود تر از اون اومده بودنو اون مجبور بود صبر کنه. رفت گوشه ی اتاق و کنار گلدون بزرگ وایساد. کیفشو بغل کرد و یه دونه ویفر از توش در آورد.
کوکی هر یک ساعت یه دونه ویفر خوردو بالاخره بعد از خوردن ۳ تا ویفر، اتاق خالی شد و اون تونست با منشی حرف بزنه. از جاش بلند شدو رفت سمت میز منشی که درست کنار در اتاق رئیس بود. خانم منشی بنظر خیلی خسته میومد و کوکی واقعا نمیخواست که اونو خسته تر کنه ولی خب، اون شغل رویاهاش بود. گلوشو صاف کرد و منشی با دیدن اون بزور لبخندی زد.
ماتیلدا: سلام پسر جون. برای استخدام اومدی؟
کوکی کمی این پا و اون پا کرد.
کوک: ب بله...من میخوام اینجا استخدام شم.
ماتیلدا برگه ای رو به کوکی دادو بعد از اینکه کوکی برگه رو پر کرد، تلفن روی میزو برداشت...
ماتیلدا: این دیگه نفر آخره...
و بعد نگاهی به کوک انداخت و موهای طلایی رنگ مواجشو با عقب انداختن سرش کنار زد.
ماتیلدا: میتونی بری داخل.
کوکی تعظیم کوتاهی کرد و رفت داخل اتاق رئیس....
نامجون رئیس سرسختی بود.
پروسه ی استخدام برای نامجون خیلی مهم بود و استخدام های مربوط به گروهشو خودش انجام میداد. این دفعه مصاحبه ها خیلی براش کسل کننده بودن. اون روش خاص خودشو داشت و معمولا هیچکس شانس کارکردن تو گروه مخصوص نامجونو پیدا نمیکرد و اون دست رد به سینه ی همه میزد، ولی
وقتی در دفترش باز شد و اون پسر جوون رو با هودی قرمز رنگش دید، ضربانش از ۱۰۰ هم گذشت! چون اون عاشق رنگ قرمز بود و اون احمقایی که میخواستن استخدام شن هیچ کدوم لباس قرمز تنشون نبود! و اون اعصابش خیلی خرد بود ولی با دیدن اون هودی زیبا اولین پوینت مثبتو به اون پسر داد.
کوکی درو بست و بعد از اینکه آب دهنشو قورت داد به نامجون سلام کرد. دفتر نامجون خیلی بزرگ بود و یه دیوار کاملا شیشه ای پشت سرش قرار داشت و همینطور چیز دیگه ای که خیلی به چشم میومد، رنگ قرمز بود. اون گوشه گوشه ی اتاقش چیزای قرمز رنگ داشت. یه مجسمه ی گوزن قرمز، گل های قرمز تو گلدونای قرمز، صندلی قرمز و خودشم که کراوات قرمز با پیرهن مشکی پوشیده بود! اون واقعا دیوونه ی رنگ قرمز بود!
کوکی با خودش فکر کرد، اون فراری قرمزی هم که تو پارکینگ دیده بود حتما باید مال این رئیس عشق قرمز باشه و لبخند کوتاهی با خودش زد.
کوکی آروم به سمت میز بزرگ وسط اتاق قدم برداشت و روی یکی از صندلی ها که به نامجون نزدیک بود نشست و کیفشو روی میز گذاشت.
واقعا نمیدونست چی باید بگه و منتظر بود که ازش سوال بشه، تا اینکه متوجه تخته سفید رو به روش شد که با ماژیک قرمز روش نوشته شده بود:
"منو تحت تاثیر قرار بده!"
کوکی فهمید مصاحبه ش سخت تر از اونیه که فکرشو میکرد. به رئیس نگاهی انداخت که با جدیت تمام بهش زل زده بود. لبخندی زد.
کوک: خب...م..من..اسمم جئون جانگکوکه و اقتصاد خوندم. ۲۶ سالمه و تازه اومدم آمریکا.
بعد پرونده سوابقشو گذاشت جلوی نامجون.
نامجون شروع کرد به مطالعه پرونده کوک و گاهی سرشو تکون میداد و بنظر میومد که نظرشو جلب کرده.
کوکی: من از بچگی عاشق ویفرای شکلاتی RM م و هر روز حداقل ۳ تا ویفر میخورم...
و برای اثبات حرفش زیپ کیفشو باز کردو چند تا بسته ویفر سالم و همینطور سه تا جلد خالی ویفر روی میز قل خوردن. نامجون با دیدن اون همه ویفر تعجب کرد و ابرو هاش بالا رفت.
کوکی خنده ی عصبی زد.
کوک: ببخشید...راستش امروز خیلی استرس داشتم و فکر کردم احتمالا ۳ تا ویفر کافی نباشه، برای همین یه بسته ی کامل ویفرو تو کیفم چپوندم....من واقعا عاشق این شغلم و هر کاری که بگین میکنم تا استخدام بشم.
دوباره نگاهی به تخته ی رو به روش انداخت.
کوک: مادربزرگم همیشه برام ویفر میخرید و آخرین لحظات عمرشم بهم ویفر داد و من واقعا ازتون ممنونم که با ویفراتون باعث شدین لبخند به لبای مادر بزرگم بیاد.
کوکی سعی کرد غمی که تو وجودش به وجود اومده بودو با لبخند کنار بزنه.
کوک: شاید بنظر چیز خاصی نیاد...
بعد یکی از جلدای ویفرو از روی میز برداشت.
کوک: من میتونم اوریگامی هم درست کنم. اوریگامی ساختنو مامان چو...همون مادربزرگم بهم یاد داد.
و شروع کرد به ساختن یه قلب اوریگامی قرمز رنگ.
نامجون با دقت به دستای کوکی زل زده بود. از اون همه سادگی و مهربونی کوکی واقعا نمیدونست چی باید بگه.
بعد از مدتی کوکی قلب اوریگامی شو گرفت سمت نامجون.
کوک: برای شما.
و لبخند بزرگی زد.
نامجون آب دهنشو قورت داد و اوریگامی رو از دست کوکی گرفت. نامجون به اون اوریگامی براق قرمز زل زد و از درون عشق اون پسرو حس کرد. اون قلب فقط یه کاردستی بود ولی انگار زنده بودو توی دستای بزرگ نامجون میتپید.
نامجون سعی کرد احساستشو کنترل کنه و دوباره چهره ی جدیشو به خودش گرفت.
نامجون: باهات تماس میگیریم. حالا میتونی بری.
کوکی خیلی ناراحت شد و فکر کرد حتما رد شده. لبخند زورکی زد و تشکر کرد. ویفرا رو برگردوند تو کیفشو از جاش بلند شد. از دفتر نامجون با ناراحتی خارج شدو لبخندی هم تحویل ماتیلدا داد.
کوکی خیلی هیجان داشت ولی حالا کاملا دمق برگشت خونه. کلیدو تو قفل چرخوند و وارد شد. بوی غذای مورد علاقه ش خونه رو پر کرده بود. خاله سویا همینطور که با پیشبند دستاشو خشک میکرد، از آشپزخونه بیرون اومدو به استقبال کوکی رفت.
سویا: سلام عزیز دلم. مصاحبه ت چطور بود؟
کوکی نفسشو بیرون دادو کیفشو روی میز ناهارخوری گذاشت.
کوک: نمیدونم خاله...هیچی نمیدونم.
خاله سری کج کردو خواهر زاده شو بغل کرد.
سویا: اشکالی نداره عزیزم. تو تلاش خودتو کردی. حالا برو دستاتو بشور تا باهم شام بخوریم.
درست همون لحظه گوشی کوک به صدا در اومد.
کوکی گوشی رو برداشت و دید یه شماره ی ناشناسه.
کوک: الو؟
ماتیلدا: سلام! من منشی مدیر کیمم. بهت تبریک میگم تو استخدام شدی!
آدرنالین توی رگای کوکی شروع به تاختن کرد و اون پنج متر پرید هوا!
کوک: هورااا!! خدا رو شکر!!!...ممنونم ازتون!...خیلی خیلی ممنونم!!
و با هر ممنونمی که میگفت تعظیمی میکرد! خاله ش براش دست زدو کوکی خاله شو بلند کردو تو هوا چرخوند!
کوک: استخدام شدم خاله! استخدام شدمممم!!
کوکی خونه رو سرش گذاشته بود!
سویا: وای کوکی بزارم زمین! کمرت درد میگیره!
و اون شب کوکی با خاله ش کلی حرف زدو با لذت تمام شامشو خورد و سر میز شام کلی به به و چه چه کردو خاله شو خندوند.نظر و ووت یادتون نره♥️
ESTÁS LEYENDO
Red Origami
Fanficکوکی بالاخره شغل رویاهاشو بدست میاره، ولی این شغل کم دردسر نداره براش! کاپل ها: نامکوک و جینته💜 پ.ن: امید وارم خوشتون بیاد❤ این اولین فف منه و انتقادات و پیشنهاداتون بهم خیلی کمک میکنه. مرسی که وقت میزارین و میخونین🤗 یادتون نره حتما تریلر رو ببین...