چیونگ نفس عمیقی کشید تا یه بهانه ی منطقی پیدا کنه...میدونست اگه دروغ بگه احتمال اینکه ییبو باورش کنه خیلی پایینه اما بازم باید شانسشو امتحان میکرد.
چیونگ:اون شبی که جیانگ به بار رفت ما باهم یه جر و بحث کوچیک داشتیم...+درمورد چی؟؟
چیونگ اب دهنشو قورت داد...تا اینجای حرفش درست بود...اما از این به بعد.
چیونگ:وقتی من رفتم دنبال چیونگ تا از دانشگاه بیارمش،دیدم که داره با یه دختر حرف میزنه و بهش گفتم بهتره بدون شناخت به افراد غریبه نزدیک نشه...جیانگ با دهن تقریبا باز داشت به چیونگ نگاه میکرد...این چرت و پرتا چی بود که داشت برای خودش میگفت؟؟
چیونگ که نگاه خیره ی جیانگ و رو خودش حس کرد سمتش برگشت و با ابرو اشاره کرد خودش و لو نده اما جیانگ در عوض گفت
جیانگ:اینارو از کجات در اوردی؟؟ییبو حالا اونو توی دید خودش قرار داده بود
+پس تو بگو ماجرا چیه چون حتی یه کلمه از حرف های چیونگ و باور نکردم.
چیونگ:ولی..
جیانگ:ساکت باش بزار یبار بگم تموم شه این موضوع کوفتی...
نفس عمیقی کشید و سرشو پایین انداخت.
جیانگ:تقریبا یسال پیش متوجه شدم که...متوجه شدم که از چیونگ خوشم میاد...هوای توی ریه هاشو به شدت بیرون داد و دم دوباره ای گرفت تا بتونه ادامه بده.
جیانگ:سعی کردم خودم و بهش نزدیک کنم و...و خب متوجه شدم که اونم منو دوست داره...یا لااقل داشت.
با گفتن این جمله تلخندی زد و ناخوداگاه قطره ای اشک از چمشهاش پایین افتاد.از این جا به به بعد حرفاش قطره های اشک با هم مسابقه گذاشتن و پایین اومدن...*فلش بک*
جیانگ:هعی هیونگ.
گفت و با لبخند گنده ای از پشت خودش و روی چیونگ انداخت و دستاشو دور گردنش حلقه کرد.
چیونگ:یاا جیانگ...باز تو رفتی تو کار فیلمای کره ای میخوای بهم بگی هیونگ؟؟
جیانگ در حالی که توی گردن چیونگ میخندید گفت
جیانگ:دقیقا...این اولشه...یکم دیگه کلا باهات کره ای حرف میزنم...چیونگ به حالت نمایشی روی پیشونیش زد و سرشو به نشونه تاسف تکون داد...و بعد در حالی که لبخند شیطانیی رو صورتش نقش بسته بود دستاشو زیر پاهای جیانگ گذاشت و یا به عبارتی کولش کرد و گفت:
چیونگ:نظرت چیه بهم بگی اوپا بیبی؟؟
جیانگ با عصبانیت مشتی روی سینش کوبید و جواب داد
جیانگ:هعی!اذیتم نکن امروز خیلی سخت بود...
چیونگ با خنده همونطور که مسیر نامشخصی رو ادامه میداد پرسید.چیونگ:چرا بیب...چیش سخت بود؟؟
جیانگ یکی از دستاشو روی پیشونیش گذاشت و نالید
جیانگ:میدونی؟جذابیت خیلی سخته...همه میخوان بهت نزدیک شن ولی خب متاسفانه تو قبلا دوست پسرت و انتخاب کردی...ولی موردایی که بهم نزدیک میشن واقعا میتونن جزو الهه های...
با ول شدن ناگهانی پاهاش سریع دستشو دور گردن چیونگ حلقه کرد و سفت بهش چسبید.جیانگ:داشتم میوفتادم!!!
چیونگ با حرص گفت
چیونگ:برو روی کول همون الهه های عزیزت...
با این حرف جیانگ به خنده افتاد و خودش و بیشتر به چیونگ چسبوند.
جیانگ:حسوده کیوت^-^اونا هرچقدرم جذاب باشن به پای تو نمیرسن...
و زیر گوشش ادامه داد
جیانگ:چون الهه ی من تویی!چیونگ سعی کرد لبخندشو پنهان کنه و تقریبا موفق هم شد!
چیونگ:خیلی خب خر شدم...بیا پایین از کت و کول افتادم...
جیانگ دوباره مشتی به شونش کوبید.
جیانگ:مگه من کلا چقدرم که از کت و کول افتادی؟؟اون همه باشگاه میری وزنه میزنی بعد نمیتونی من و بلند کنی؟؟چیونگ:یااا جیانگ!بیا بریم باید تو رو برسونم بعد برم پیش ییبو...امروز تخلیه بار داریم،باید حواسمون باشه.
جیانگ که دل خوشی از شغل برادرش نداشت با اخم خودش و پایین انداخت و سمت ایستگاه اتوبوس راه افتاد.
چیونگ:کجا؟؟بیا ماشین اون طرفه.
جیانگ همونطور ناراحت جواب دادجیانگ:نمیخواد زحمت بکشی وسایل نقلیه عمومی من و نکشته...شماعم برین به کار مهمتون برسین...
ایندفعه چیونگ با خنده از پشت بغلش کرد و همونطور که به سمت ماشین میبردش گفت.
چیونگ:لوس نشو فسقلی...میدونی که مجبوریم.
جیانگ دستاشو جلوی سینش گرفت.
جیانگ:هیچم مجبور نیستین!چی میشه عین همه یه شغل عادی داشته باشین؟؟چیونگ در ماشین و باز کرد و به جیانگ اشاره زد سوار شه.
جیانگ با غرغر نشست و چیونگم از سمت دیگه سوار شد.
چیونگ:اینقد اعصابتو خرد نکن...خودتم میدونی حرفت غیر منطقیه...ییبو اگه عقب بکشه یا ضعفی از خودش نشون بده خوردش میکنن!پس با حرفای بی سر و ته و پوچ ذهنت و درگیر نکن!جیانگ چشماش و تو کاسه چرخوند اما لااقل ساکت شد!میدونست حرفای چیونگ حقیقته ولی بازم نمیتونست دلش و صاف کنه...بعد از نیم ساعت به مقصدشون رسیدن و وقتی خداحافظیشون که همراه با کمی شیطونی بود تموم شد،از همدیگه جدا شدن؛درحالی که نمیدونستن تا مدت های طولانی قرار نیست از همدیگه باخبر شن!
خب سلااااام ریحون صحبت میکنه😂💕
گایزز تو پارت قبل گفتم پارتای اماده من تموم شده و من هرچی مینویسم و الان همینجا میزارم...این چند روز یکم شلوغ بودم و خیلی کم نوشتم...(ایم ساری😭💔)و خب اره ببخشید...و اینکه سعی میکنم فرداعم یه پارت همینقدی یا بیشتر بزارم اما قولی نمیدم💔
و اره همینننننن ووت بدین انگیزه بدین دست و دلم بره پارت بنویسممم بوس بای💕
(راستییی اینم بگم😈میدونم این فیکم هنو نصفه مونده اما دارم یه فیک دیگه شروع میکنم که امیدوارم اونم عین همین حمایت کنین.بوس بای)
KAMU SEDANG MEMBACA
¤change¤(completed)
Fiksi Penggemar"همه چیز از یه تغییر شروع میشه" شیائو جان بخاطر فشار های روانی که بهش وارد شده قصد خودکشی داره اما در همین حوالی با وانگ ییبو رو به رو میشه!کسی که بی شک بیشتر نه اما کمتر از خودش دیوانه نیست! عاقبت این دو چی میشه؟از راز های همدیگه سر در میارن؟؟میفه...