درک نمیکرد چرا هنوز حرفش تموم نشده توسط دست تهیونگ به بیرون اتاق هدایت شده بود.
شوکه سمت پسر دیگه برگشت و قیافه کنجکاوی گرفت._ خوابیده. احیانا نمیخوای بیدارش کنی که؟
نامجون با حالت قانع شده ایی در حالی که میدونست اون جمله در مورد جونگکوک گفته شده، شونه بالا انداخت و پشت سرشو خاروند.
_ خب؟
انگار که منتظر باشه بعد از تهیونگ شروع کرد و ادامه ی حرفی که داشت توی اتاق میگفت رو اعلام کرد.
_ و اون پسره هم برگشته گفته.. تو نمیدونی! اونا روی تو تاثیر میذارن. تهیونگ...
_ وایسا وایسا من یه کلام هم نفهمیدم..!
بین غر غر های نامجون پرید و کمی فکر کرد تا ادامه بده
_ اوکی پس میگی شنیدی جیمین گفته که...
_ دوستم!
_ عا... پیش دوستت گفته که ماها یه مشت عوضی و شیطان و عجیب غریب و همچین چیزایی هستیم؟
_ کم و زیاد همین چیزا..
با تایید نامجون دستشو به کمرش زد و با قیافه ی متفکری سرشو کج کرد
_ چرا؟ یعنی دو سه باری که دهن به دهن گذاشتیم اینقدر تاثیر گذار بوده؟
_ واقعا مهم نیست از کجا میگه. مهم اینه که داره چرت و پرت میگه.
_ از این.. دوستت مطمئنی؟
_ خودم نشنیدم ولی خود کیونگ بهم گفت که از رفیقش شنیده. یه جورایی نگران هم شده نکنه با تو گشتن بد شه برام..
تهیونگ نمیدونست دقیقا چی پشت سرش گفته شده ولی حداقل میتونست حدس بزنه این افکار از چهارتا جمله ی کوچیک درنمیان. در حقیقت اصلا نمیدونست چرا جیمین اینقدر همه چی رو جدی گرفته.
_ اوکی باید با خودش حرف بزنیم؟
_ منم همینو گفتم!
_ من متوجه نشدم..
شونه بالا انداخت و دنبال نامجون راهرو رو طی کرد
_ واقعا برگشته گفته من شیطان و عجیبم؟
زیر لب برای خودش مرور کرد و دوباره شونه بالا انداخت. زیادی هم جدید نبود.. حداقل قسمت عجیب بودنش.
با رسیدن به اتاق جیمین، نامجون در زد و به محض باز شدن در هیکل جیمین رو داخل هول داد
_ سلام؟!
تهیونگ پشت سرشون در رو بست و همون جا بهش تکیه زد
_ چیزی شده؟..
پسر کوچیکتر یه وایب عجیبی میگرفت ولی درک نمیکرد چرا باید اونا توی اون ساعت و با اون قیافه ها توی اتاقش میبودن.
YOU ARE READING
Wierd Star
Fanfiction_ اونا میبرنت دیوونه خونه.. + مگه کسی باورش هم میشه؟ _ نه.. ولی میبرنت چون ذهنت خلاقیت عجیب و وحشتناکی از خودش نشون میده.. + من فقط میخوام تعریفش کنم.. _ بکن.. منم تاییدت میکنم. دیوونه خونه تنوع خوبیه