چیونگ با جدا شدن از جیانگ به سمت انباری که قرار بود تخلیه بار توش انجام بشه،راه افتاد...وسط راه بود که گوشیش زنگ خورد،درست زمانی که خواست جواب بده،گوشی قطع شد و براش پیامی اومد....با کنجکاوی ماشین و کنار زد و پیامو باز کرد که باعکسی از خودش و جیانگ رو به رو شد...البته اگه میخواست دقیق تر بگه فقط خودش بود و از جیانگ تنها کلاهه روی سرش،معلوم بود.
همون لحظه پیامی زیرش اومد.
"خیلی وقته منتظر یه اتوی کوچیک ازت بودیم...خب هنوزم دقیق نمیدونیم این پسر کوچولو ی همراهت کیه ..اما اگه بخوای باهامون همکاری نکنی میتونیم خیلی راحت پیداش کنیم"با تموم شدن متن قلب چیونگ توی سینش فشرده شد...بزرگترین ترسش در شرف رخ دادن بود...ییبو همیشه جیانگ و از همه چی دور نگه میداشت مبادا خطری تهدیدش کنه،و حالا این اتفاق داشت میوفتاد...بخاطر چیونگ...اگه یکم بیشتر تحقیق میکردن و متوجه میشدن جیانگ نه تنها دوست پسر چیونگ،بلکه تک برادر ییبوعم هست،قاعدتا اتفاقای خوبی نمیوفتاد...
خیلی گیج شده بود...از طرفی عشقی که به جیانگ داشت،و از طرفی خطری که تهدیدش میکرد...نمیتونست ریسک کنه...سر هرچیزی ریسک میکرد اما سر جیانگ؟؟نه...امکان نداشت...باید چیکار میکرد؟؟خودشم نمیدونست...تنها کاری که تونست اون لحظه بکنه این بود که به ییبو پیام بده نمیاد و بعد فقط شروع به رانندگی کرد...مقصدش؟؟نامعلوم بود درست عین آیندش...توی باتلاقی گیر افتاده بود که هرچی بیشتر دست و پا میزد بیشتر توش فرو میرفت...
اگر این موضوع رو با ییبو درمیون میزاشت صد در صد نتایج خوبی نداشت...نه تنها برای خودش بلکه برای جیانگ هم...پسر کوچیکی که همیشه و همیشه به برادرش تکیه کرده بود طاقت سرزنشاشو نداشت...علاوه بر اون،ییبو قاعدتا این تهدید و بی جواب نمیزاشت که با وضعیتی که داشتن کار عقلانیی نبود...ییبو توی اون زمان هنوز اونقدری قوی نبود که بتونه جلوی یه طوفان به ایسته...اما خب حسابی کله شق بود...
و همینطور کسی که جرات اینو داشت که به دست راست وانگ ییبو همچین پیامی بده داشت نشون میداد که قدرتمنده...بیشتر نه اما کمتر از خودشونم نبود...و اگر میخواست این مسئله رو برای جیانگ باز کنه نتیجه حتی از قبلیم بدتر بود...ییبو لجباز بود،جیانگ لجباز تر،ییبو کله شق بود،جیانگ کله شق تر و همینطور ییبو شجاع بود،و خب در مورد جیانگ نمیشد گفت شجاع تر...در واقع میشد گفت احمق تر!!چیونگ مرزه باریکه بین شجاع بودن و احمق بودن رو خوب میشناخت...
با صدای بوق ماشینی به خودش اومد و متوجه شد وارد لاین اشتباهی شده...سریع ماشین و کج کرد و جایی رو برای وایستادن پیدا کرد...سرش رو به صندلی ماشین تکیه داد و دوباره توی افکارش غرق شد...دنیاش توی چند دقیقه تاریک شده بود...خودشم میدونست راه حل تموم شدن این ماجرا چیه...اما میتونست؟؟میتونست از جیانگش جدا شه؟
قطره اشکی از چشماش پایین اومد...اینکه میتونست یا نه توی این لحظه اهمیتی نداشت...امنیت جیانگ خیلی مهمتر از احساساتش بود...
نمیتونست حرف بزنه...جیانگ میشناختش...اون و از بر بود...با صداش میفهمید که حرفاش حقیقت ندارن...صفحه چتشون رو باز کرد و با دیدن اخرین پیام که از طرف جیانگ بود ایندفعه اشکاش باهم مسابقه گذاشتن..."هیونگ...میگم که...ظهر بهت گفتم شغلت مزخرفه...راست گفتم مزخرفه...ولی چون تو توش کار میکنی میتونم دوسش داشته باشم...اخه من هرچی مربوط به تو باشه دوست دارم...میدونی چرا؟؟چون تورو دوست ندارم...میدونستی؟؟عاشقتممم...بنابراین میتونم یکم از عشقمو با اونا هم به اشتراک بزارم...همین دیگه...گفتم یهویی برای بار دهزارم بهت بگم عاشقتم...بابای هیونگ(این یبار به خاطر دلت میگم اوپا)"
چجوری میتونست؟؟چجوری باید در جواب همچین چیزی میگفت باید جدا شیم؟؟که دیگه هیونگت نیستم؟؟چند بار محکم سرشو به فرمون کوبید تا بلکه از گیجی که براش به وجود میومد بتونه همچین چیزی بگه...چند تا نفس عمیق پشت سر هم کشید و با چشمای نمدار شروع به تایپ کرد.
"جیانگ...باید یه چیزی بهت بگم که دیگه بیشتر از این نمیتونم پیش خودم نگهش دارم...من
حرکت انگشتاش متوقف شد...میتونست به جیانگش بگه من علاقه ای بهت ندارم؟؟اونم وقتی که تنها کسی که تو این دنیا دوسش داشت اون بود؟؟...اره میتونست...باید میتونست...
ادامه داد
"من بهت علاقه ای ندارم...خواستم چند وقت باهم باشیم بلکه منم حسی بهت پیدا کنم...اما نشد...به نظرم ادامه دادن این رابطه مسخرس...ما به درد هم نمیخوریم...لطفا دیگه سعی نکن بهم نزدیک شی...
خواست دکمه ی سند رو بزنه اما متوقف شد...با همچین چیزی جیانگ عقب نمیکشید...همونطور که قبلا هم گفته بود اون لجباز تر بود...مجبور بود چیزی بگه که جیانگ و از خودش متنفر کنه..."دفعه ی قبل هم که بهم نزدیک شدی صرفا بخاطر بدنت کمی بهت کشش پیدا کردم...ولی خب احساس؟؟نه...همچین چیزی وجود نداره...اگه دفعه ی دیگه تلاش کنی قولی نمیدم که بعد یه سک*س ولت نکنم"
قصدش متنفر کردن جیانگ از خودش بود اما چرا حالا تنها حسی که داشت تنفر نسبت به خودش بود؟؟بدون اینکه نگاه دوباره ای به پیام بندازه ارسالش کرد و اجازه داد صدای گریش ماشین و پر کنه...عرررررررر گریه دارم😭💔هق چیونگم...پسرم ببخش که اونقد فوشت دادم...😭😭😭
ایم کام بک ویث ا نیو پارت😅💖
یااا گایز همونطور که دیشب قول دادم این شما و این پارت جدید...هیم...قلبم نمیکشید بخش جیانگشم بنویسم امشب...اره خلاصه...بیاین دور هم بگرییم...💔
ESTÁS LEYENDO
¤change¤(completed)
Fanfic"همه چیز از یه تغییر شروع میشه" شیائو جان بخاطر فشار های روانی که بهش وارد شده قصد خودکشی داره اما در همین حوالی با وانگ ییبو رو به رو میشه!کسی که بی شک بیشتر نه اما کمتر از خودش دیوانه نیست! عاقبت این دو چی میشه؟از راز های همدیگه سر در میارن؟؟میفه...