از دفتر وکیل بیرون اومدم ، گرمای هوا کلافه ام کرده بود !! مخصوصا با تیشرت آستین بلند کوفتی و شلوار جذب لعنتیم !! نمیدونم واقعا چه مرضی بود که ماشین رو اینقدر دور پارکش کرده بودم.
جیمین احمق!
به سمت جایی که ماشین رو پارک کرده بودم راه افتادم و تو راه با خودم فکر میکردم ... واقعا
زندگیم از کجا به کجا رسیده بود دو تا شرکت توی دو تا از بزرگترین کشورهای دنیا ، آمریکا ،انگلیس و این آخری هم که توی سئول ! همه فکر میکردن دیوونگیه که بخوام شرکت های اونجا رو بسپرم دست خانواده تا خودم بیام سئول و کارای این یکی رو بکنم ! شرکت انگلیس به دست پدرم اداره میشد ،
یعنی شاید اگه بابام نبود من الان اینقدر موفق نبودم ، بابای فوق العاده باهوشی داشتم که شاید اگر پولداریش نبود من بعد از سالها به این مرتبه میرسیدم ! بعد از کنکور واسه ی انگلیس بورسیه گرفتم خب هرچی باشه رتبه ی 19 ی ریاضی و فیزیک کم چیزی نبود !
مخصوصا اینکه لازم نبود نصف وقتمو برای یاد گرفتن زبان و این چیزا هدر بدم چون از بچگی رفتم و قبل از کنکور مدرکم رو گرفتم ! بعد هم نمره ی آیلتس مورد نیاز رو به راحتی آوردم و راهی شدم ! نزدیکای گرفتن لیسانسم مامان و بابام هم به انگلیس اومدن و بابام اونجا شرکت زد ! نصف سهام رو هم به نام من خرید ! بعد از اون بود که کارم توی شرکت هم به درسام اضافه شد ، وضعمون از چیزی که بود بهتر شد که بابا تصمیم گرفت توی آمریکا هم شرکت بزنه !! این
اواخر بالاخره تصمیم گرفتم فکری که چند وقت بود مثل خوره مغزم رو میخورد رو عملی کنم و به
سئول کشور مادریم بیام و یک شرکت اینجا بزنم ! خودمم نمیدونم چی شد که این تصمیمو گرفتم ولی یک هفته ای کارامو کردم و همرو توی شوک باقی گذاشتم و به سئول اومدم ! خودم هم هنوز توی شوکم !
البته مخالفت پدر و مادرم کم نبود ! ولی بالأخره ...
توی همین فکرا بودم که ماشینمو دیدم که چند تا پسر که مشخص بود از دانشگاه اومده بودن زانوشون رو به ماشینم تکیه دادن و میگن و میخندنو سیگار میکشن تصمیم گرفتم بدون توجه بهشون سوار شم و برم ، حتما خودشون میفهمیدن دیگه !!
به سمت ماشین راه افتادم که یکی از پسرا رفت سمت دره راننده و گفت : آقا خوشگله برسونمتون ؟
با تعجب بهش یه نگاه کردم و بعدشم به ماشین نگاه کردم !
پرسیدم : حتما ماشین شماس ؟
پسره با یه لبخند گفت : آره به من نمیخوره ؟؟
چنان اطمینانی که توی صداش بود باعث شد یه لحظه فکر کنم نکنه جدا ماشین خودشه ؟
ولی آخه مگه چند تا المبورگینی آلبالویی توی سئول هست ؟
ولی بازم برای اصمینان یه نگاه به پلاک انداختم و دیدم نه بابا ماشین خودمه !
منم یه لبخند زدم و سوئیچ و در آوردم ، بعدم رفتم سمت ماشین و درو بازم کردم و نشستم ، بعد که ماشینو روشن کردم یه نگاه بهشون کردم که دیدم همشون خشک شدن یهو یکیشون زد زیره خنده و گفت : هونگ جونگ بیا کنار تا بدتر قهوه ای نشدی.
با حرفش منم خندم گفت و راه افتادم ، یه ذره که از
خیابون رفتم بالاتر حس کرم ریختنم گل کرد و دور زدم و رفتم سمت پسرا که دیدم چهار تاشون
دارن به پسره میخندن و اون بیچاره خشکش زده !! رفتم کنارشون و برگشتم سمت پسره که اسمش فکر کنم هونگ جونگ بود.
نگام نکرد دیدم که نگام نمیکنه صورتمو سمت پسرای دیگه چرخوندم و گفتم : به هونگ جونگ شی بگید من قول میدم زود کارمو با ماشینشون تموم کنم و دوباره
همینجا پارکش کنم !!
منتظر جوابشون نشدم و پامو روی پدال گاز گذاشتم ماشین بایه تیک آف بلند از جاکنده شد.همون جوری که تو دلم میخندیدم سمت خونه ی سابقمون رفتم .... !
بوق زدم ، آقای مین اول از در کوچیک یه نگاه انداخت منو که دید سریع در رو باز کرد ، سلام کرد و منم ماشین رو به داخل هدایت کردم و جواب سلامش رو دادم .
خیلی خسته بودم از صبح زود دنبال کارای شرکت بودم تا الان که دیگه نزدیک 3 بود !
ماشینو گوشه ی حیاط پارک کردم، خونمون پارکینگ نداشت !! یه خونه ی ویلایی خیلی بزرگ بود
و جا به اندازه ی کافی داشت که دیگه نیازی به پارکینگ نباشه !
وقتی اومدم سئول ، این ماشین رو به زور با خودم آوردم . بابای بیچارم و وکیلم خیلی دنبال کاراش
بود تا بالأخره تونستن براش پلاک بگیرن ! پلیس کره اصلا قبول نمیکرد و به زور رشوه و ...
بالاخره تونستم این ماشین رو در سئول هم داشته باشم . خریدن این ماشین دیوونگی بود ولی رویای بچگیم بود ! و برام خیلی ارزش داشت . اونقدری که برای به دست آوردنش از خیلی از آرزوهای دیگه ام دست کشیدم.
سریع از ماشین پیاده شدم و سمت در خونه رفتم .
بعد هم از پله ها بالا رفتم ، داخل خونه شدم ، خانم مین خدمتکار چندین وچند سالمون بود که
ازدواج نکرده بود و از اول هم خدمتکار خانواده ی پدرم بوده بعدشم به کارش ادامه داده بود ، آقای مین هم یکی دوسال قبل از رفتن من به انگلیس واسمون کار میکرد با دخترش که دیگه فکر کنم الان 17 سالش باشه !چون قبل از اینکه من برم خیلی بچه بود ، آقای مین زنشو سال ها پیش از دست داده بود !! داشتم با خودم میخندیدم که با دیدن قیافه ی سرزنش آمیز خانم مین خندمو خوردم با غر غر گفت : جیمین حتما
ناهار هم نخوردی ؟؟
منم گفتم : به جان مامانم کارم طول کشید وگرنه خودمم دارم از گرسنگی میمیرم اونطوری نگام نکن !!
خانم مین چپ چپ نگاهم میکرد : آخه پسر ، کار مهم تره یا خودت ببین چقدر لاغر شدی؟
رومو برگردوندم و گفتم : ای بابا !! من اگه وزن اضافه نکرده باشم کمم نکردم بابا ! اینهمه این چند روز میخورم !
خانم مین خندید : ایناش دیگه به من ربطی نداره ، من جواب خانومو چی بدم ! ناهار گوشت خوک سوخاری داریم. بکشم الان؟
+ نمیخواد ، فعلا میرم یه دوش میگیرم ، بعد میام میخورم !
خانم مین غر غر کنان دور شد و منم شروع کردم لباسام رو در آوردن !!
همون موقع یک خدمتکار جدید از در اتاقش اومد بیرون و سلام کرد.
منم سلام کردم ! البته خدمتکار جدیدی نبودا ولی بعد از رفتن من اومده بود !
سرم رو کمی مالش دادم !! داشتم میمردم از خستگی ! یک لحظه نگام افتاد به خدمتکار جدید که لباش رو گاز گرفته بود و به پایین موهام نگاه
میکرد !
با تعجب به موهام نگاه کردم ،موهام مشکی بود و من پایین موهامو قرمز کرده بودم که خیلی هم قشنگ شده بود!! اونم به دو دلیل با ماشینم ست باشه، دلیل بعدیش هم علاقه وحشتناک خودم به رنگ قرمز بود !!
در هرحال من با این خدمتکاره ارتباطی نداشتم که بخواد به موهام گیر بده خیلی راحت به سمت
اتاقم رفتم که اونم دکوراسیون قرمز و مشکی داشت و بعد از سال ها دست نخورده مونده بود !!
تمیزش میکردن اما دست بهش نمیزدن !
بعدشم به سمت حموم اتاقم رفتم ، و راحت توی وان دراز کشیدم و سعی کردم خستگی این روز رو ازبین ببرم.
_________________________________________
هااای.
افتاده بود رو مخم که یه فیک دیگه رو بنویسم و خب گس وات؟
شروعش کردم.
میدونم عاشق این فیک میشین چون واقعا قشنگه.
و اینکه لطفا ووت بدین و کامنت بزارید.
هلا
VOCÊ ESTÁ LENDO
《Red Boy 》
Romanceدر مورد پسری به نام جیمین هست . پسری که عاشق کامپیوتره و رشتش هم مهندسی کامپیوتره ، پسری که به تنهایی یک شرکت بزرگ کامپیوتری رو اداره میکنه ، پسری که هیچ پسری رو لایق خودش نمیدونه ، پسری که از بچگی روی پای خودش وایساده و با زندگی متوسطی که داشته الا...