13

1.4K 254 179
                                    

آرتان بیخیال روی تختش دراز کشیده بود و نمیخواست هیچ کاری انجام بده.

آخرین جلسش رو کنسل کرده بود و مستقیم به خونه اومده بود.

روز ها براش تکراری و غیر قابل تحمل شده بود و نمیتونست از فکر چشم‌های آبی‌ای که بین مژه‌های بلند مشکی حبس شده بود؛ بیرون بیاد.

آهی کشید و دستش رو از کنار تخت آویزون کرد و لبش رو به دندون گرفت.
صدای باز و بسته شدن در تراس رو شنید و متوجه شد پدرش وارد خونه شده.

-آرتان پاشو باید بریم.

کلافه نالید و غر زد.

-خستم.

-پاشو... گفتم یه سری فرش میخوام بخرم صادر کنم. در مورد همونه. فرشای ابریشمی دست باف با طرح‌های تک. توی دنیا لنگه ندارن.

-هنوز خستم.

-اگه بیای برات شام میپزم.

آرتان گوشه‌ی لبش رو بالا برد و مثل بچه‌ها سوال کرد.

-چی میپزی؟

حامد دست به کمر وارد اتاقش شد و جواب داد.

-عن میپزم پسرِ بابا. عن... دوست داری؟ پاشو مرتیکه. تهش یه نیمرو میدم بهت دیگه.

آرتان خندید و با زور و دلتنگی از تختش جدا شد و به بالشش خیره شد. شب بالاخره به آغوش پنبه‌ایش برمیگرده.

از جاش بلند شد و جلوی پدرش ایستاد.

-بابا... من هیچی از فرش نمیدونم.

-من میدونم‌‌. تو بیا با حاجی جمشیدی آشنا شو.

این اسم براش آشنا بود. یکی از ابرو هاش رو بالا فرستاد و حرف زد.

-کی؟ آشناست برام.

-پدر مهندس جمشیدی. کاووس خودمون دیگه. ببین یه فرشای نایابی داره... هر چقدر پسرش ماهه خودش ماه‌تر.

-راستی هفته دیگه مهندس جمشیدی میاد شرکت. چی شد ساختمون جدید بسازیم یا نه؟

-ساختمون رو که میخوام. یادت باشه یه پیگیری کنی سنگ‌های نمای کاووس به موقع برسه ایران.

آرتان سر تکون داد و حس کرد این اسم‌ها رو از جایی غیر از کار میشناسه.
چیزی نگفت و لباس‌هاش رو عوض کرد.

حامد از توی پذیرایی آشغال‌هایی که کف خونه ریخته شده بود رو جمع میکرد و سرش رو به چپ و راست تکون میداد.

پسرش همیشه مرتب و منظم بود ولی آشغال خوراکی هاش رو روی زمین رها میکرد تا یه روزی که قرار نبود از راه برسه جمع کنه.
این عادت بد رو از علیرضا یاد گرفته بود و حامد دلش نمیومد ازش بخواد انجامش نده.

هر چیزی که بیانگر عشق همیشگیش باشه براش زیباست.

آرتان با لباس مرتب و ساده جلو اومد و حامد لبخند زد و از خونه خارج شدن.

کفن پوشWhere stories live. Discover now