part6

635 101 15
                                    


تنها چیزی که میشنید صدای رعدوبرق و قطره های بارونی بود که با شدت به شیشه میخوردن، پتو رو تا سرش کشید

_ولی اون عوضی گفته بود که برمیگرده خونه

بکهیون با ترس آب دهنشو قورت داد،از بچگی رو بارونو رعدو برق فوبیا داشت،چون دقیقا تو روز بارونی برادرشو از دست داده بود، جلو چشمای لعنتیش برادر عزیزش تصادف کرده بود،هر وقت این صحنه از ده سالگیش یادش میفته تنو بدنش میلرزه،دوباره چشماش اشکی شدن، احساس خفگی میکرد

_ن..نه دوباره نه

به شدت عرق کرده بود،دیگه نمیتونست نفس بکشه.همزمان با دری که توسط چانیول بازشد رو مبل افتاد. چانیول کفشاشو‌ درآورد و یه گوشه پرت کرد،با چشاش دنبال گند کاریه بکهیون میگشت ولی خود بکهیونو رو مبل پیداکرد

_هییی

به سمتش هجوم بردو سرشو تو دستاش گرفت:

_هی پسر چت شد باز؟؟

_ن..نمیتونم...ن..نف س..بک..بکشم

_چرا چیشده؟؟

رنگ بکهیون زرد تر از قبل شد

_وایسا الان میبرمت بیمارستان.. اوه نمیشههه..اگه ببیننت... لعنتتتتت..

چانیول گوشیشو از جیبش درآوردو شماره سهونو گرفت،حتما باید یه کاری میکرد.

_بردار...بردار لعنتی..

بعد چندتا بوق سهون جواب داد

_الو سهون

_به زور خوابم گرفته بود

_این بچه داره خفه میشه

_چی؟ کی؟

_دوست اون عروسکه

_اوه بالاخره تصمیم گرفتی بکشیش؟ آفرین

_سهون چرت نگو باید بره بیمارستان

_که بعدش گیر پلیس بیفتی؟؟احمقییی؟

با دادی که سهون کشید چشماشو بست

_یا خودت یه‌ کاری میکنی‌یا همین الان میبرمش بیمارستان برامم مهم نیست که گیر هر کوفتو زهرماری بیفتم

_بعدا دارم برات،گمشو بیارش اینجا زنگ میزنم به دکترم

_اوکی

سریع گوشیو چپوند تو جیبش و بکهیونو با یه دست بلند کردو به شونش تکیه داد،بادست آزادش سویچشو برداشتو از خونه بیرون‌ زد.

_ س...سرده..

_آخه ‌تو چت شد یهووو...میتونی رو زمین وایسی؟

بکهیون سرشو به نشونه اره تکون داد.چانیول خیلی اروم رو زمین گذاشتش و کمکش کرد به دیوار تکیه بده ،کت مشکیشو درآوردو باهزار زحمت تن بکهیون کرد

🔞گروگان Hostage🔞Where stories live. Discover now