14

1.4K 257 93
                                    

کیا روی صندلی نشست و خندش گرفت. این اولین باریه که به قوه‌خونه میاد و حس جالبی داره.
احساس مردتر بودن میکرد و نمیفهمید چرا چنین فکری میکنه.

پیرمردی شلخته و کثیف با بوی وحشتناک و غیر قابل تحمل سراغشون اومد و در مورد اینکه چی میخورن پرسید. کیا حتی شک داشت بعد از غذا خوردن توی این جای بهم ریخته و عجیب و غریب زنده بمونن. آرتان به کیا خیره شد و به جای جواب با شونه‌های بالا رفته پسرِ متعجب مواجه شد. سفارش املت و چای داد و بعد رفتن پیر مرد جفتشون بی دلیل خندیدن.

احتمالا بدترین و کثیف‌ترین قهوه‌خونه ی کل ایران رو انتخاب کردن و قراره با مسموميت راهی بیمارستان بشن و هیچ کدوم اعتراضی ندارن.

کیا دستش رو روی پیشونیش گذاشت و بعد از چندتا سرفه سعی کرد از خندیدنش کم کنه. آرتان به خودش اومد و دید محو صورت پسر مقابلش شده. انتظار داشت یه صدایی توی سرش بگه اشتباهه ولی مغز و قلبش هم زمان کلمه‌ی آرامش رو فریاد میزدن.

اون پسر واقعاً براش خاص شده‌. مخلوقی ‌که باعث شد ؛ آرتان بدون هیچ فکری از خدای خودش بابت خلق چنین فرشته‌ی زمینی‌ای تشکر کنه.

کیا متوجه نگاه خیره‌ی آرتان شد و با پر رویی حرف زد.

-ها؟ آدم ندیدی؟

منتظر بود آرتان باهاش کل‌کل کنه اما اون مردِ گنده دستش رو زیر چونش زد و با لبخند جواب داد.

-تو با بقیه فرق داری...

-یعنی چی؟

-خودتی... قیافه نمیگیری. تظاهر نمیکنی... نمیدونی چقدر سخته آدم خودش باشه.

-مگه تو خودت نیستی؟

-من؟! سر کار باید یه مردِ منظم و کاری و دقیق باشم‌. جلوی بابام باید خوش برخورد و دوست داشتنی. جلوی دوستام با حوصله و خوش اخلاق. توی باشگاه زنجیر طلا با مرام و معرفت و یه جورایی لات... نه.. من خودم نیستم.

-تو مجموعه‌ای از همه‌ی اینایی...

آرتان جرعت نکرد جواب بده. میخواست بگه تنها زمانی که خودش رو حس کرده همین لحظه‌ست. همین دقیقه و همین ثانیه جلوی برترین مخلوق خدا.

با از راه رسیدن بشقاب فلزی املت و دوتا چایی توی استکان کمر باریک لبخند زدن.
نون سنگک و یه دسته ریحون تازه هم کنار غذاشون بود و بر خلاف انتظارشون تمیزتر از محیط قهوه‌خونه و کارمند‌هاش بود.

عطر غذا به طرز معجزه آمیزی خوب و جذب کننده بود.
کیا بی‌توجه به آرتان زودتر شروع کرد به خوردن و چشم هاش گرد شد.

این خوش مزه ترین املت تاریخه. هیچ جا بهترش پیدا نمیشه.

سرش رو بلند کرد و دید آرتان هم با چشم های گرد نگاهش میکنه.

کفن پوشWhere stories live. Discover now