chapter 20

214 48 9
                                    

من بعد از اینکه روم چایی ریخت فقط دوش نگرفتم،من رو دستام کات گذاشتم.من نمیدونستم چیکار کنم و الان صدا ها وحشتناک شدن!این افتضاحه و من هنوز دارم گریه میکنم.

وقتی گریه میکنم حس میکنم بچم،معمولا این کارو نمیکنم ولی الان دیگه نمیتونم قوی باشم،پس فقط میزارم بره.من آه کشیدم و گونه های قرمزمو خشک کردم.چشمام میخارید و همچنان اشک میریختم.

چرا دیگه ادامه نمیدم؟ارزش نداره.این زندگی ارزششو نداره،فقط باید خودمو بکشم تا بقیه راحت بشن.
و حالا صدا ها انقد بلند شدن که حس میکنم دارن تو سرم جیغ میکشن.

من متعجب بودم که وز وز گوش یا کاری براش انجام ندادن خطرناکه؟احتمالا بود...باید کمک میگرفتم،اینو میدونستم‌‌‌‌..ولی نمیدونستم چجوری‌.دیگه نمیتونستم چیزای شاد و باحال زندگی رو ببینم،واقعا این زندگی ارزش ادامه دادنو داره؟ولی منظورم اینه که...بارون که نمیتونه همیشه بباره،یروز بالاخره منم دوباره خوشحال میشم و زندگی و سرنوشت خوبی مثل بقیه بدست میارم.'چون مگه من چه کار اشتباهی کردم که این حقمه؟؟

من به کارما اعتقاد داشتم،هرکاری که میکردی همون سرت میومد.اما مگه من چه کار اشتباهی انجام داده بودم که همون سَرَم اومده؟

من متوجه نشدم اما اشکام دیگه تموم شده بودن و احساس سرما میکردم.نه اون سرمایی که میگی 'هی من یه پتو نیاز دارم!' نه،احساس سرمایی که دقیقا توی بدنت داری و حس میکنی خونِت داره یخ میزنه.من سرما رو تو مغز استخونم احساس کردم.

این خیلی خوب بود که من توی تختم بودم چون در غیر این صورت رو زمین غش میکردم.این آخرین چیزی بود که تونستم قبل از خواب رفتن بهش فکر کنم.

***

چشمامو باز کردم،احساس کردم سردرد شدیدی دارم و معدم خیلی درد میکنه.دویدم سمت حمام و رفتم توی توالت تا بالا بیارم.حس کردم تمام محتویات معدمو بالا اوردم وقتی به توالت نگاه کردم فهمیدم چرا.همه ی غذایی که دیروز خورده بودم -که اتفاقا زیادم نبود- رو با مایع قرمز بالا اورده بودم...لازم نبود فکر کنم تا بفهمم قضیه چیه.

خون‌‌....من خون بالا اورده بودم،این فقط میتونه نشونه چیزای بد باشه.یکم بیشتر کنار توالت نشستم و بعد به سمت تختم رفتم.آه کشیدم و صدای زنگ (نمیدونم چجوری ترجمش کنم...وقتی وز وز گوش‌داری یه صدای نویز دار میاد همش که بهش میگن رینگ)
توی سرم بیشتر شد.

چشمامو بستم و سعی کردم نادیدش بگیرم.تصور کردم که با پسرام و خوشحالم مثل ضبط "what makes you beautiful".هرکدوممون خوشحال و هیجان زده بودیم.تازه ما کلی بازی و شوخی کردیم چون کارمون تموم شده بود.

دلم برای زمان هایی که مهمترین چیز فقط تفریح و خوش گذرونی بود تنگ شده!

همه چیز فقط با یه کلیک عوض شد،من حتی نتونستم متوجهش بشم.من و هری همیشه خوشحال بودیم و بهم نزدیک بودیم،من اصلا فکرشم نمیکردم که تموم بشه.من فکر میکردم قرار فقط اون و من باشیم...برای همیشه.ما در برابر جهان...من خیلی احمق بودم که اینجوری فکر میکردم.

حس کردم سینم گرفته و نفسم بند اومده.نفس نفس میزنم و سعی میکنم جلوشو بگیرم،ریه هام میسوزن ولی بالخره نفسم برمیگرده.

لبمو گاز گرفتم و سعی کردم احساس بد قلبمو از بین ببرم.احساس کردم گیر افتادم، نه جایی برا رفتن بود نه جایی برای موندن.

موسیقی،این چیزی بود که من برای بهتر کردن حال خودم ازش استفاده میکردم.آیپدم رو برداشتم و اولین آهنگ از توی پلی لیستم رو پلی کردم.

چشمامو بستم و با اهنگ زمرمه کردم...

من با اهنگ زمزمه میکردم..بیشتر باهاش میخوندم تا اینکه تو ذهنم تکرارش کنم‌."It's like you pouring salt on my cuts Baby I just ran out of band-aids I don't even know where to start 'Cause you can bandage the damage You never really can fix a heart"بالخره چشمامو برای اولین بار بستم و خوابم برد...بدون هیچ مشکلی.

موسیقی همیشه بهترین راه حل بود!

______________________________
باورتون میشه آپ کردم؟؟ببخشید سر این پارت پدرسگ یک ماه گیر کرده بودم ولی باسنم اجازه ترجمشو صادر نمی کرد...

۶۲۴ کلمه.

worthless [L.S] (Persian translate)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin