صبح زود آماده شدم و رفتم دنبال جیمین
دم در خونش منتظرم بود تا منو دید اومد داخل ماشین نشست+ سلام کوکی
- سلام عشقم آماده ای؟
+ اره
- پس بریم
ماشین رو روشن کردم خودم هم یه جورایی استرس داشتم رسیدم خونه در رو برای جیمین باز کردم و باهم وارد خونه شدیم
پدر و مادرم با دیدنم بلند شدن
- مامان بابا این جیمینه
+ سلام
_ سلام پسرم بیاید بشینید
§ سلام جونگکوکی
سرم رو برگردوندم و با آیو روبرو شدم این اینجا چیکار میکنه به جیمین نگاه کردم که گیج بود
- سلام دختر عمو
آیو اومد و بغلم کرد باهم رفتیم روی مبل نشستیم
مادرم با آبمیوه اومد پیشمون_ آیو اومده بود تا بگه که با ازدواج موافقه و باهات بیش تر آشنا بشه جونگکوک
تعجب کردم به جیمین نگاه کردم که حاله اشک دور چشماش زده بود
- مامان من....
_ میدونم هیجان زده ای پسرم
- نه مامان من....
_ پسرم باید ازدواجت خیلی بزرگ باشه
- من یکی دیگه رو دوست دارم
مادر و پدرم ساکت شدن و به من نگاه کردن
- من جیمینو دوست دارم
_ دیوونه شدی پسر
- اره دیوونه شدم پدر، عاشق شدم
_ با یه پسر اصلا شوخی با مزه ای نیست جونگکوک
- من شوخی نمیکنم دارم جدی میگم
_ میخوای آبروی من رو. ببری
_ پسرم آیو پس چی میشه ها ما برای ازدواجت برنامه ریزی کرده بودیم کلی نقشه برات داشتیم
خرابش نکن- من جیمینو دوست دارم
بلند شدم و با جیمین از خونه اومدم بیرون
توی ماشین نشستیم و از خونه دور شدم
به جیمین نگاه کردم که داشت بی صدا اشک میریختیه گوشه ماشین رو خاموش کردم و بهش نگاه کردم
- ببخشید که این اتفاق افتاد جیمین، من نمیدونستم آیو اونجاست من اصلا خبر ندارم که از کدوم ازدواج حرف میزدن
+ من باید برم
- چی؟
+ من نباید قبولت میکردم تو باید با دختر عموت ازدواج کنی من پریدم وسط یه وصلت
YOU ARE READING
Mistake
Fanfictionکوکمین آگه دنبال یه فیک عاشقانه غمگین میگردین این داستان رو از دست ندید