chapter 23

224 48 6
                                    

Song:sorry_halsey
-ویدیو رو بالا گذاشتم.

_________________________________

Harry's pov:
باید یا نباید؟بچها بهم گفتن باید انجامش بدم ولی من مطمئن نبودم.اون حتی نمیخواد منو ببینه.پس من باید روی پسرا رو زمین بندازم و لویی به حال خودش ول کنم؟یا باید....به چیزی که بچها گفتن گوش بدم و شاید،اگه ممکن باشه به لویی کمک کنم؟این مطمئنا خوب پیش نمیرفت ولی به امتحانش می ارزید.

اون خیلی وقته که تو دسشوییه و من واقعا نگرانشم.مگه داره چیکار میکنه که انقد طولش میده؟من کاملا مطمئن بودم که اون یکار...کثیف...انجام نمیده(منظورش کارای خاک بر سریه-) پس چی میتونه باشه؟من حتی صدای دوشم نمیشنیدم.

من باید عن بودنو بس کنم و در بزنم.اون بهترین دوستمه.من از میترسم پس؟خدایا این مسخرست که من حتی نمیتونم در بزنم!فقط باید دستمو بیارم بالا و در بزنم.مگه چقدر سخته!

تا اومدم در بزنم در باز شد و لویی با رنگ پریده از دسشویی خارج شد.و وقتی میگم رنگ پریده یعنی رنگ پریده!!دقیقا مثل یه جنازه.و وقتی منو دید رنگش بیشتر پرید‌.

"اوه...ام چه مدته که اینجا ایستادی؟"اون با صدایی پرسید که انقد اروم بود که بیشتر شبیه زمزمه بود.چشماش آبیه یخی بود و تا حدی بی جون.عجیب بود که لوییو اینجوری ببینی.اون همیشه خیلی خوشحال بود‌.اون از وقتی...از وقتی من باهاش مثل یه اشغال رفتار کردم اینجوری شده.این تقصیر من بود که انقد کوچیک،آروم و افسرده شده.

من اونو شکستم،من یه موجود عالی رو شکستم.بهترین دوستم.من همش داشتم به خودم فکر میکردم بجای اینکه به این فکر کنم که لویی چه حسی قراره پیدا کنه.

"یمدته...من میخواستم ام....من و بچها تصمیم گرفتیم که....ام مثلا....ام....ما میخوایم کمکت کنیم لو!" من گفتم و گردنمو خاروندم.

"اوه،ام...کمکم کنید؟"

"اره کمکت کنیم.ما هممون میدونیم که تو یجورایی زیر آبی(کنایس) و ام...ما میخوایم دوباره خوب بشی.من جواب دادم و چشمای لویی تیره شدن.صورتش رنگ پریده بود،چشماش بی جون،تیره و یکم قرمز بودن.لابد بخاطر کم خوابیه.من واقعا نمیفهمم چجوری اینارو قبلا ندیده بودم،اینکه چقد شکستست.اینکه چقد چشماش کِدرن بجای اینکه اون آبی همیشگی باشن.اینکه چقد لاغر شده،جوری که انگار یه هفتش هیچی نخورده.اینکه چطوری پوستش رنگ طلاییشو از دست داده و جاشو داده به یه رنگ خاکستری‌.اینکه چطوری خنده هاش الکین و دیگه نمیدرخشه.من چقد میتونستم بی توجه باشم که اینارو نبینم.

"من خوبم و کمک شمارو نمیخوام.فقط اینو بفهمید.من میتونم از خودم مراقبت کنم.من از همتون بزرگ ترم و میدونم چجوری از خودم مراقبت کنم."لویی داد زد و حس کردم عصبانیت توی رگام جوشید.

"ولی محض رضای فاک!بزاز فقط کمکت کنیم جای اینکه مثل یه بچه رفتار کنی!بزرگ شو و به خودت اجازه بده بهت کمک کنن!ما هممون دوستای توییم،بهمون اعتماد کن لویی."من تقریبا داد زدم و لویی یه قدم رفت عقب.

"من فقط نمیتونم!من بهت اعتماد ندارم هری.دیگه ندارم."اون جمله آخرشو زمزمه کرد.اون بهم اعتماد نداره.لویی به من اعتماد نداره.بهترین دوست من بهم اعتماد نداره...

"و چرا نداری؟چی عوض شده؟" من داد زدم،جوابو میدونستم ولی میخواستم از خودش بشنوم. 'تو عوض شدی هری.تو کاملا تبدیل به یه احمق شدی و این دلیله که من بهت اعتماد ندارم'باید اینو میگفت ولی بجاش با چشمای آبی غمگینش بهم خیره شد.

"ما،ما عوض شدیم.ما همون مایِ قبلی نیستیم هری.همه میتونن اینو بگن،بچها،خانوادم،طرفدارا و ما میدونیم.من میدونم که تو میدونی،ولی فقط نمیخوای.ولی من میدونم.میبینمش،حسش میکنم و باهاش زندگی میکنم.من هرروز باهاش زندگی میکنم هری."

"ما میتونیم دوباره عوض شیم!ما میتونیم برگردیم عقب و دوباره همه چیزو درست کنیم!ما میتونیم ما باشیم لو،فقط بهم اعتماد کن."من گفتم و دیدم که اشک تو چشمام جمع شد.

"نه." تنها چیزی بود که گفت قبل از اینکه بره تو اتاقش و درو ببنده.اون رفت و قلب و امید منو با خودش برد.

همه اینا تقصیر من بود.

__________________________________

خب تهشو حدس بزنید🤝
دوس دارم ببینم چه فکرای شومی تو سرتون درباره این فف دارید😀
و اینکه جان هفت جدتون معرفیش کنید...این نویسنده پدرسگ به این چپتر رسیده بود داشت واسه ده کا تشکر میکرد اون وقت من باید بزنم تو سرم تا برسیم به یه کا...
۶۳۶ کلمه.

worthless [L.S] (Persian translate)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin