با ایستادن ماشین سرمو بلند کردم* اوکی یه روز دیگه. در ماشینو بستم و به سمت مدرسه رفتم* اهم خوب اوکی های اسم من زینه یک چیز به شدت در من میخروشه به اسم گشادی بهشت من گوشیمه و جهنمم مدرسه هر چند که کل کلاسا در خروپف های من خلاصه میشه همه چیز زندگی من عادیه یعنی بود تا اینکه اون پاشو به زندگیم باز کرد!!
رسیدم جلو در کلاس اول خمیازه ای کشیدم و بعد در زدم. معلم عزیزم خانم مگ گوناگال در رو باز کرد*
مگ گوناگال : اوه سلام زین چه عجب امروز زود اومدی افرین تبریک میگم
زین : سلام خانم بله دیشب تا هفت صبح بیدار بودم وقتی مادرم در رو باز کرد فکر کرد زود بیدار شدم و منو اورد مدرسه
مگ گوناگال : تا هفت اه زین اخه برای چی بیدار بودی ما با دیوار حرف نمیزنیم وقتی میگیم برا سلامتیت بده و باید زود بخوابی
زین : بله درست میشه برم سر کلاس دانش آموزاتون منتظرن
رفت کنار، منم بدون نگاه کردن به کسی به سمت میزم رفتم و بلافاصله سرم رو روی میز گذاشتم و خوابیدم. بچه پولداری بودم و پدرم خیلی برای مدرسه خرج کرده بود پس کسی کاری باهام نداشت حتی اگر امتحانم رو به زیبا ترین روش ممکن خراب میکردم باز هم نمرمم عالی بود*
مگ گوناگال : خوب بچه ها امروز یه دانش آموز جدید داریم نایل بیا تو.
صدای در اومد. خوابم با ارزش تر از اینا بود که بخوام برا دیدن یه بچه سرمو بلند کنم پس اهمیتی ندادم*
نایل : سلام من نایل هستم با خانوادم تازه از ایرلند اومدیم. من به جادو و گروه هایی مثل انتقام جویان و دی سی خیلی اهمیت میدم امیدوارم دوستای خوبی برای هم باشیم.
مگ گوناگال : خوب نایل عزیزم به کلاس ما خوش اومدی برو اونجا کنار زین بشین.
اه همیشه چون تک نفر پشت یه میز مینشستم در تنهایی خودم لذت میبردم حالا یکی قراره بیاد خرابش کنه. توی این فکرا بودم که اروم اروم چشمام گرم شد داشتم خواب خیلی خوبی میدیدم بهترین جاش بود که یهو یکی زد به کتفم*
نایل : هی تو بیداری ؟
عین برق گرفته ها پریدم : ها چیه چی شده
یکم متعجب نگاهم کرد و بعد خندید و دستشو جلو اورد : سلام اسم من نایله
پوکر نگاهش کردم : چقد عالی افرین
دوباره سرمو روی میز گذاشتم که دوباره به کتفم زد : ها
نایل : ام ببخشید دوباره مزاحمت میشم میخواستم بدونم تو از جادو و جادوگر و گروه های ابر قهرمانی خوشت میاد
زین : نه
و دوباره چشمامو بستم که دوباره به کتفم زد میخواستم بلند شم و مشتی تقدیم صورتش کنم
زین : چتههه داش هر چی میخوای بگو فقط بزا بخوابم
نایل : عا اوکی سعی میکنم سریع بپرسم تو عاشق کسی هستی ؟ یعنی تو رابطه ای ؟
یکم مکث کردم این چقد عجیب غریبه : نه
نایل : از جادو چیزی میدونی ؟
زین : نه
نایل : دوست داری بدونی ؟
زین : نه
یکم گذشت و ساکت شد
زین : تموم شد
نایل : آ...آره زین
زین : خیلی تاثیر گذار بود دیگه بزار بخوابم
دوباره چشمامو بستم که یکی به کتفم زد به عصبانیت بلند شدم و به سمتش برگشتم و داد کشیدم : دیگه چتهه ... عا خانم مگ گوناگال شما بودین
صورتش به قدری قرمز بود که یه لحظه ترسیدم سکته کنه
مگ گوناگال : دیگه تحمل ندارم پاشو برو دفتر
آب دهنمو قورت دادم : بله چشم ببخشید
...................
جلوی مدیر نشسته بودم و نگاهم به کفشام بود*
دامبلدور : زین ... تو به معلمت بی احترامی کردی در کنار اون تو هر روز دیر میکنی سر کلاسا خوابی و توجهی به کلاس نداری ...
سرم رو بردم بالا و بهش نگاه کردم : استاد من فقط ... بغل دستیم هی سر به سرم میزاشت و چیزهای الکی میپرسید منم فکر کردم اونه و از دستش عصبانی شدم من هیچ وقت قصد بی احترامی به خانم مگ گوناگال رو نداشتم
دامبلدور : معلمت بهم گفت انگار دیشب نخوابیدی ... دوباره چرا ؟
دلم نمیخواست بهش جوابی بدم سرم رو برگردوندم *
دامبلدور : خوب ... پس امروز برو خونه ولی فردا باید پر انرژی برگردی و از دل معملت در بیاری
بهش نگاه کردم چشمکی بهم زد : چشم استاد
وسایلمو جمع میکردم که باز اون پسره به سمتم اومد
نایل : اخراج شدی ؟
زین : من اخراج نمیشم
نایل : چرا ؟
زین : اه فقط از جلو چشمم خفه شو
..............
چند بار زنگ زدم که بلاخره خدمتکار در رو باز کرد
خدمتکار : خوش اومدید ارباب جوان
به سمت اتاقم میرفتم که صدای مادرم متوقفم کرد
مادر : چقدر زود اومدی
زین : تو مدرسه یه مشکلی پیش اومده بود گفتن برید خونه
مادر : اوه اون وقت چه مشکلی ؟
زین : من چ میدونم برو زنگ بزن از خودشون بپرس
و با کلافگی رفتم و در اتاقمو بهم کوبیدم اومدم به سمت تختم برم که : یا حضرت بلال حبشیی
نایل با یه صورت خندون و کیوت جلوم بود : سلامزین : اینجا چه گوهی میخوری سگگ ؟
نایل : اومدم پاستیلامو نشونت بدم
زین : درد تو چیه دقیقا ؟ از تیمارستان فرار کردی ؟
به سمتم اومد که عقب عقب رفتم تا اینکه خوردم به دیوار *
نایل : نگاه کن اینا یه راز دارن اگه یکی از این پاستیلا رو بخوری یه در میبینی که بری توش وارد دنیای ابر قهرمانا و جادوگرا و شرورا میشی خفنه مگه نه ؟
زین : بیشتر ترسناکه چجور فرار کردی ؟ سخت بود نه ؟
نایل : از کجا ؟
زین : تیمارستان دیگه اشکال نداره بیا بشین اینجا الان ...
که یه پاستیل هول داد تو دهنم*
نایل : بخور ببین
کلافه جویدمش که فقط بهش ثابت کنم دیونس*
زین : دیدی هیچ اتفاقی نیوفتاد حالا ...
نایل : دستتو بکش روی اون دیوار
و به دیوار پشت سرم اشاره کرد *
زین : هوف چه گیری افتادم
دستمو به دیوار کشیدم : دیدی چیزی نیست دیواره
نایل : یه در روی دیوار بکش
زین : گاددددد
با دستم خطوط فرضی روی دیوار کشیدم که یهو روشن شدن چسبیدم بهش*
زین : این دیگه چه کوفتیهههه
نایل : دره
و به سمتش رفت و بازش کرد دستمو گرفت و پشت سرش با هم وارد شدیم خیلی تنگ فضا تنگ بود و به زور رد شدیم
زین : بیشور لاقعل میگفتی یه در بزرگتر بکشم اه پای قشنگم
نایل : دیدی راسته
زین : اره دیدم الان یکی باید بیاد برگامو جمع کنه راستی اینجا کجاست چرا همه جا تاریکه دنیای ابر قهرمانا در سیاهی و پوچی فرو رفته ؟ اخر دنیاس ؟ قراره بمیریم ؟
نایل : اه ساکت شو اینقد انرژی منفی نده ما الان داخل یه اتاقیم بهش میگن ویتینگ روم جایی که توش دنیای ابر قهرمانا رو تصور میکنی و واردش میشی
یهو یه نور زد و وسایل اتاقم دور و اطرافمون شکل گرفت *
در حالی که فکر میکردم هنوز ایسگام گفتم : اها چه جالب اوکی بریم
نایل : فقط بشین و تصور کن و منتظر یه در باش
زین : اها باشه
نشسته بودم و با کلافه گی صحنه های چند تا از فیلما و کمیکای ابر قهرمانی که دیده بودمو مرور میکردم تا اینکه هزارمین خمیازمو هم کشیدم*
زین : حاجی چی شد پوکیدم چند ساعته اینجاییم دیدی الکیه
نایل : در دو ساعته پشت سرت ظاهر شده
زین : چی
برگشتم. راست میگفت یه در پشت سرم بود*
برگشتم و پوکر نگاهش کردم : میشه بگی دقیقا چرا دو ساعت علافمون کردی و هیج زری نزدی
شونه بالا انداخت : نپرسیدی
به سمت در رفتم و بازش کردم با رو به رو شدن با فضای رو به روم پشمام روی زمین پخش شد همینجور که دهنم عین غار حرا باز بود وارد شدم و اطرافمو نگاه میکردم همه جا مثل توی فیلما بود همینجور اطرافو دید میزدم که یهو با یه جسم بزرگ برخورد کردم و خوردم زمین دستمو روی سرم گذاشتم و سرمو بلند کردم یه خانم پیر بود
زین : هی مگه کوری
* : تو کی هستی ؟ اینجا چی کار میکنی ؟
زین : اسم من زینه با نایل دوستم ...
به پشت سرم نگاه کردم هیچ جا نبود *
زین : خوب .. ام غیب شده حح
لبخند ضایعی زدم که یکی از ابروهاش رو بالا انداخت*
زین : داشتم به اطراف نگاه میکردم
*: اسم من هلنا هستش با توجه به ظاهرت انگار تازه واردی
زین : بله
هلنا : خوب دوست داری تو کدوم گروه باشی ؟
زین : گروه ؟
هلنا : شرورا ؟ ابر قهرمانا ؟ جادوگرا ؟
زین : شرور من میخوام شروری باشم که دنیا رو نجات میده اره یع چیز باحال
هلنا : خوب محکم وایسا
به سمتم اومد و گلومو گرفت و بلندم کرد
زین : هی
سیاه چالی زیر پام درست شد. اینجا دیگه چه جهنمی بود.
زین : هی هی وایسا ولم نکن
اما بی توجه بهم ولم کرد و من درون اون سیاه چال فرو میرفتم حس ترس اضطراب خفگی سنگینی خفگی همه اینا یهو بهم وارد شد هر چی دست و پا میزدم فایده نداشت تا اینکه همه جا توی سیاهی فرو رفت و من دیگه چیزی نفهمیدم!!!!
YOU ARE READING
Next of the game
Fantasyهلو علیکم به دوستان عزیز🥂 داستان شروع یک بازی از زندگی زینه که به کمک دوستش نایل به دنیای ابرقهرمانا ، جادوگرا و شرورا شیفت میشه و کل ماجراجویی از اونجا شروع میشه. 📜 داستان دو فصله 🗞 نویسنده ها: جوزف و اتریا🖋 خوشحال میشیم برای دوستاتون هم بفرستی...