16

1.3K 255 65
                                    

تنِ سنگین و درشت قهوه ای به سمت جلو میکشیدش و کیا توان نگه داشتنش رو نداشت.
یادش رفته بود روی صورتش پوزه بند بزنه و نگران بود به کسی حمله کنه. اون واقعاً شبیه به گرگ عمل میکرد و شیطنتش باعث خستگی صاحبش میشد.

-صبر کن.. بشین.. قهوه‌ای .. بشین.

سگِ بزرگ اطاعت کرد و کیا دستش رو روی زانو‌هاش گذاشت و نفس نفس زد.

به اطرافش خیره شد. خیلی از خونه و خیابون اصلی دور شده بود. به درخت‌های دور تا دور خیابون چشم دوخت.
تک تکشون عطر زندگی داشتن و بهش یاد آوری میکردن هر چیزی میگذره. مثل عبور از یک درخت و دیدن شاخه‌های سبزِ درخت دیگه‌ای.

دستی به سر قهوه‌ای کشید و آرومتر راه رفت و باهاش قدم زد.
مسیرش رو تغییر داد تا دوباره به خونه برگرده.
مخزن اکسیژنش رو به اتمام بود و باید کپسولش رو عوض میکرد.

دعا میکرد آلاله و کیوان رفته باشن و وقتی به خونه برگشت با دیدن همه‌ی چراغ های روشن و ماشینی که جلوی در بود فهمید تعدادشون بیشتر هم شده.

دستی به سرش کشید و قلاده قهوه‌ای رو باز کرد تا توی حیاط آزاد باشه. مشکل اون نیست که بقیه ازش میترسن. اون بی دلیل به کسی حمله نمیکنه و  وقتی کاری بهش نداشته باشن بی آزاره.

کپسول اکسیژنش خالی شد و آه کشید. ماسکش رو برداشت و هوا براش سخت و تلخ شد.

چند قدم برداشت و متوجه گرفتگی عضله‌های پاش شد. قفسه‌ی سینش تیر کشید و نفس هاش تند تر شد.
نباید اینقدر خودش رو خسته میکرد.

وارد خونه شد و دید از آشپزخونه سر و صدای زیادی میاد.
سعی کرد بی صدا رد بشه که پدریش صداش کرد.

-سلام پسر. چرا دیر اومدی؟

کیا نمیخواست حرف بزنه اما چاره ای نداشت.
نگاهش رو برگردوند و دید پشت میز غذا خوری کاووس با اخم نشسته و همسرش و دخترها و پسرش در گوشی حرف میزنن.

-من... با... قهوه‌ای....

نفسش یاری نکرد و دستش رو روی قفسه سینش گذاشت و بدنش رو کمی خم کرد. نگاهش تار شده بود و پشت سرش تیر میکشید.

پدریش دستش رو گرفت و کمک کرد وارد اتاقش بشه و روی تخت دراز بکشه.
ماسک اکسیژنش رو روی صورتش گذاشت و موهاش رو نوازش کرد.

کیا نفس عمیق کشید و پلک‌هاش رو باز کرد. جونِ حرف زدن نداشت.
پدربزرگش به کپسول خالی توی کولش اشاره کرد.

-قبل بیرون رفتن چک کن ببین پر باشه تا اینجوری نشی.

کیا نمیتونست بهش بگه که همین چند دقیقه پیش تموم شده.
بدنش جوری واکنش نشون داده بود انگار مدت زیادیه اکسیژن به ریه هاش نرسیده.

نمیخواست به پیشرفت تومورش فکر کنه. توانِ دوره‌ی درمانی جدید رو نداشت و فقط شش امضای دیگه برای کفنش میخواست.

کفن پوشWhere stories live. Discover now