second end,HAPPY ONE

307 35 23
                                    

سلام...ببینید همون طور که تو چپتر قبلی گفتم همه پاشده بودن ریده بودن به این بنده خدا که افسردمون کردی پدرسگ و اینا...این بنده خداهم پاشد یه پایان آبکی الکی نوشت که دل اونایی که افسرده شدن خوش بشه...
خلاصه اگه همون سد اند دوس دارید این پارتو نخونید.
ولی اگه هپی اند میخواید این پارت برای شماست🤝

_______________________________

Harry's pov:

من میدونستم یه چیزی غلطه وقتایی که لویی میرفت دسشویی.من میتونستم صورتشو ببینم و یه حس بدی داشت.یچیزی درست نبود‌.وقتی لویی برای یک ساعت تو دسشویی بود تصمیم برم در بزنم و ببینم داره چیکار میکنه.

در قفل بود پس بیشتر در زدم.وقتی هیچ جوابی نگرفتم و هیچی نشنیدم ترس تمام وجودمو گرفت.

من سرش داد کشیدم تا درو باز کنه،تمام حسایی که داشتم توی صدام مشخص بود.من ترسیده بودم، توی عمرم هیچ وقت تا این حد نترسیده بودم.من وحشت کرده بودم و حس خوبی نداشتم.من رفتم تو اتاق خواب هتل و یه سکه کوچیک برداشتم‌.سعی کردم باهاش در دسشویی رو باز کنم،ولی دستام میلرزیدن و اشکام میریختن روی گونه هام.من مثل سگ ترسیده بودم.

وقتی درو باز کردم و دیدمش داد زدم.لویی.اون بی جون روی زمین نشسته بود،تیغ کنارش بود و خون از دستش میریخت روی زمین.چشمام نیمه باز بودن و دهنش باز بود.رنگش بشدت پریده بود،دویدم سمتش تا جوابی بگیرم.

"دوست دارم"من زمزمه کردم و دیدم که یه لبخند کوچیک رو لبای لویی ظاهر شد.من صدای قدم هایی که نزدیک میشدنو شنیدم.داد زدم و گفتم که به آمبولانس زنگ بزنن.

خیلی طول نکشید تا آمبولاس برسه اینجا ولی به اندازه کافی برای من طول کشید که وحشت کنم.پسرا داد میزدن و گریه میکردن.

من با آمبولانس رفتم،با اینکه خانوادش نبودم ولی به همون اندازه ای که اونا به لویی اهمیت میدن گریه کردم،حتی بیشتر.من باورم نمیشه اون سعی کرده بود خودشو بکشه.لوییِ من.تنها کسی که دوسش داشتم و باهاش افتضاح برخورد میکردم.اون این کارو بخاطر من کرده بود.من کاری کردم اون بخواد بمیره.چون نمیتونستم احساساتمو کنترل کنم و راه اشتباهی رو انتخاب کردم.چون من یه اشتباه بزرگ کردم.

***

چند ساعتی گذشته بود و الان ما تو اتاق لویی تو بیمارستان بودیم و به توضیحاتش درباره اینکه چرا این کارارو کرده بود گوش میدادیم.منم بهش یه توضیح کوچیک دادم...نمیتونم بگم اوضاع بینمون خوبه ولی حداقل اونقدرا هم بد نیست.

سایمون اومد اینجا و تصمیم گرفت که وان دایرکشن باید یه استراحت کوچیک بکنه و لویی بره بازپروری تا بهتر بشه.از لحاظ روحی بهتر بشه و یاد بگیره چجوری با وز وز گوش زندگی کنه.

***

این سخت بود که لویی ازم دور باشه و با بند وقت نگذرونم.ولی هفت ماه گذشته بود و لویی حالا باید میومد خونه.ما باید حرف میزدیم و اون منو میبخشید.درواقع اون منو بخشیده بود،یکم طول کشید ولی بخشید.و من نمیتونستم خوشحال تر از این باشم.

آره،باید رو یسری چیزا کار کنیم.ولی من میدونم دیگه هیچ وقت بینمون مثل قبل نمیشه،ولی اشکال نداشت چون این شانسه جدیدمون بود.شانس برای درست کردن چیزی که خرابش کردم.

لویی درباره احساساتم میدونست و اونم همون احساسو متقابل داشت،ولی اون هنوز آماده نبود که خیلی بهم اعتماد کنه‌.ولی این اوکی بود چون من میدونستم ما بزودی باهم خوب میشیم.

***

وقتی لویی برای تقریبا یک سال برگشته بود ما بالخره اولین بوسمون رو تجربه کردیم.حداقل اولیش یا همچین چیزی،ما قبلشم همو بوسیده بودیم،ولی این یکی متفاوت بود.

ما هرروز بدون پسرا میرفتیم ساحل،واسه یه ثانیه حرف میزدیم بعد ثانیه بعد همو میبوسیدیم.عالی بود و نمیتونم بگم من و هری چقدر خوشحال بودیم.دوتامون خیلی وقت بود که اینو میخواستیم.

مهم نیست چقدر ریدی،اگه اونجایی درستش کن و از اشتباهت درس بگیر.اگه ریدی،جمعش کن.این زمان زیادی میبره و سخته و مطمئنن درد داره،ولی پایانش ارزش داره.فقط چون یبار یه گوهی خوردی دلیل نمیشه که همه چی خراب شده باشه،چون اگه به جایی که ریدی نگاه کنی میفهمی که چرا خراب کردی و میتونی درستش کنی.باید تلاش کنی تا موفق شی!

                        -پایان [۲]-

__________________________________
وای بالخره تموم شد-
دلم برا شما و لوییه افسرده تنگ میشه🤝
خدانگهدار دوستان❤
-Darcy,Xx :)
۶۵۳ کلمه.



worthless [L.S] (Persian translate)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt