🩰 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟕

272 33 0
                                    

خانم چا تویِ سکوت نگاهی به محوطه ی تراس انداخت و بعد از ثانیه ای قدم های محکمش رو سمت پنجره ی سرتاسری که پرده هاش به سمتی رفته بودن ، برد و بی اهمیت برف هایِ یخ بسته زیر پاهاش رو له کرد .

نگاهش رو تویِ فضای روشن اتاق که حس گرما رو منتقل می کرد گردوند اما با دیدن تختی که یک طرفش ملحفه نیمه مرتب رها شده و جای خالی کسی رو نشون میداد ، قفل شد و یخ زد .

لبخند بیجونی زد و به نوار پرتویِ گذر کرده آفتاب که سمت پسر میومد چشم دوخت . نوار نور آروم آروم به نوک پاهاش رسید و از مچ پاهاش بالا رفت و به قفسه سینه َش رسید و از یقه ی بافتِ نسکافه ایش که تا رویِ شونه استخونیش پایین رفته بود ، رد شد و گردنش رو داغ کرد .

نگاهش رو از پسر برفی که پوست روشنش زیر نور ، براق تر از هرزمانی بود گرفت .

لبخند تلخی زد و گوشه لبش رو گاز گرفت :

-پس اینجا ، جاییِ که جناب مین زندگی میکنه ؟!

و با کمی مکث لب هاش رو تر کرد :

-ولی به غرورم برخورد

چشم های خالی از حسش رو برای بار آخر به پسر داخل اتاق داد و از پنجره فاصله گرفت و با قدم هایِ آهسته به طرف انتهایی ترین نقطه اون بوم رفت.

آرنجش رو رویِ نرده ها گذاشت و به منظره ی سفید پوش مقابلش خیره شد . این خنکی که رویِ پوستش سُر میخورد و لا به لایِ موهاش حرکت میکرد از حسِ مذابی که درونش جریان داشت کم میکرد .

حس اینکه به یه پسر باخته قلبش رو به درد میاورد ...

اون همه چیز داشت و حس میکرد میتونه شوگا رو برای خودش نگه داره اما حضور اون پسر همه چیز رو خراب کرده بود ... الان داشتن یونگی مهم نبود اینکه اون یه پسرِ بدهکارُ انتخاب کرده ذهنش رو درگیر میکرد .

با جرقه زدن فکری تویِ ذهنش چند قدم عقب رفت و از میله ی روبروش فاصله گرفت و خیلی بی مقدمه گفت :

-پول پیش اینجا چقدره ؟!

آقای نام نگاهش رو به بخار نفس هایِ زن که تویِ سرمایِ اطراف محو میشد داد :

-همون مبلغی که اون برای بازپرداخت لازم داره

و دستکش هایِ برفیش رو رویِ پالتویِ پشمی مرد روبروش کشید :

-خوبه ... حداقل ضرر نمیکنیم

خانم چا نگاه بی حسش رو به چشم های مرد مقابلش دوخت و با صدای جدی گفت :

-طبق برنامه مون پیش برو

و برای بار آخر نگاهی به تمام خونه انداخت .

از پله ها پایین رفت و آقای نام در رو براش باز کرد .

قبل از سوار شدن نگاهی به نیم رخ یونگی که میونه یِ راه اون ها رو دیده بود انداخت و بی هیچ حرفی سوار ماشین شد . میتونست نگاه گیج شده و نگران پسر رو ببینه ولی بی اهمیت ازش گذر کرد ! اگر یونگی همچین چیزی میخواست میتونست مثل خودش با پسر باهوش روبروش بازی کنه و مهره های شطرنجشُ حرکت بده .

𝐘𝐨𝐮 𝐌𝐚𝐤𝐞 𝐌𝐞 𝐃𝐚𝐧𝐜𝐞Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang