قسمت اول (پارت اول) ~~سرآغاز ماجرا~~

27 6 2
                                    

.
.
.
داستان از وقتی شروع شد که زاده های تاریکی به فکر غرق کردن دنیا تو تاریکی و حکمرانی با ظلم و ستم و کشت و کشتار افتادن. با اینکه قبلا همچنین اتفاق های مشابهی افتاده بود و طی توافق نامه هایی قرار شد اونا دیگه به ما حمله نکنن، ولی تمام تعهداتشون رو زیر پا گذاشتن و جنگی رو شروع کردن. مناطق اطراف سرزمین های تاریک به خواب مرگباری رفتن و زمین ها و شهر ها، دشت ها و طبیعت زیبای اونجا سیاه پوش شد. آب های خروشان و مواج خون افراد بیگناه رو که روی زمین ریخته بود، مکیدن و با روح های پاک و بیگناه همراه شدن. انگار که برای ابراز همدردی و نشون دادن بی گناهی اونها به دنیا، این روح ها و خون های ریخته شده رو با خودشون به نقاط مختلف دنیا میبردن.

آسمون اون مناطق از غم، دیگه هرگز آبی نشد و تنها چیزی که می شد توش دید غروب و بعد تاریکی مطلق بود. افرادی که تونستن زنده بمونن ناامیدانه از سرزمین هاشون و سایه های وحشتناک زاده های تاریکی فرار میکردن.

مادرم قبلا داستان قهرمان هایی رو گفته بود که دنیا رو از ظلم زاده های تاریکی خلاص کرده بودن و درواقع اولین توافق نامه رو اونا نوشتن تا از هردو دنیا محافظت کنن. از مردم بیگناه سرزمین های تاریکی و باقی سرزمین ها. اون میگفت اونا معتقد بودن که نابود کردن سرزمین های تاریک درست نیست و  درست مثل کاریه که اونا درحقشون انجام دادن.

از اونجا که این یه داستان واقعیه، تنها امید مردم به اون قهرمان هاست. که دوباره برگردن و همه رو بار دیگه نجات بدن. اما تو همون داستان گفته شده بود که زمانی رسید که اون قهرمان ها ناگهان ناپدید شدن و اثری ازشون باقی نموند. نه آرامگاهی و نه جسدی. هیچ ردی...

داستان دیگه ای هست که میگه اونا در جایی دور از فکر و دسترس زاده های تاریکی و دیگر انسان ها به خواب رفتن. برای اینکه دوباره بیدار شن باید از هر سرزمین یک فرد پاک و بی گناه به همراه میراث قهرمان سرزمینشون به محلی که توش به خواب رفتن بره، میراث رو بده تا قهرمان قدرتش رو به دست بیاره و بیدار شه. اما مشکل اینجاست که محلی که اونا توش به خواب رفتن ناشناختس.
و تقریبا تو این زمان هیچ انسان بالغی پیدا نمیشه که بی گناه باشه، هیچ کسی هم حاضر نیست بچشو وارد این قضیه کنه که زنده موندن و نموندنش به یه تار مو بستس. از طرفی مشکلات  زیاده و از طرف دیگه زاده های تاریکی اون افرادی رو که این کار رو انجام بدن شکنجه، سلاخی و اعدام میکنن. کسی هم نیست که  داوطلب این کار بشه.

گروه هایی تلاش کردن که قیام کنن و با با زاده های تاریکی مبارزه کنن... اما آخر و عاقبت همشون مرگی دردناک بود.

اگه اینطور پیش بره... همه میمیرن. کسی نیست که بتونه مقاومت کنه یا نمیشه جلوشون رو گرفت. عاقبت همه مرگه... والدین سعی میکنن از بچه هاشون  محافظت کنن ولی غیر ممکنه... اونا هم بلاخره میمیرن... مثل مادر و پدر من.

مادرم منو داخل اتاقکی شیشه ای داده انداخته بود. این اتاقک که اسمشو "انتقال دهنده" گذاشته بودن هدیه ای از سرزمین های پیشرفته به بقیه سرزمین ها بود که باهاش میشد ظرف چند ثانیه از سرزمینی به سرزمین دیگه ای سفر کنی، انتقالت میده. مردم سرزمین های پیشرفته بهش"تلپورت" میگفتن.

مادرم بهش دستور داد که منو به جای دیگه ای که برام امن باشه، بفرسته. اما من  نمیخواستم اونا رو ترک کنم!
درحالی که پدرم سعی می کردم از جلو اومدن زاده های تاریکی جلوگیری کنه، مادرم با صدایی ترسیده میگفت:" زنده بمون و هرگز امیدت رو در مورد هیچی از دست نده... اگه اینو به چشم یه نصیحت نمیبینی، به چشم درخواست ببینش.
آخرین درخواست از طرف مادرت!"

با صدای بلند درحالی که یه شیشه اتاقک میکوبیدم، فریاد زدم" نمیخوام! اگه قراره شما بمیرین، من هم همراه با شما میمیرم! من شما رو تنها نمی ذارم! همه ما روزی می میریم، چه فرقی داره که من دیرتر بمیرم یا زودتر!؟"

اشک از چشمای مادرم جاری شد و تقریبا صورتش رو کامل خیس کرد. سرم داد کشید " ساکت شو!! تو تنها چیزی هستی که برای ما خیلی عزیزه و من مطمئنم آینده روشنی رو خواهی ساخت! باید زنده بمونی و بخاطر ما هم شده..."

یهو در سالن شکسته شد و حرف مادرم قطع شد. پدر هم به عقب پرت شد! نفس مادرم برای ثانیه ای از ترس بند اومد. به سرعت به طرف من برگشت و  گفت" شروع کن! برو!!"

جیغ و داد کنان به شیشه میکوبیدم. مادرم برگشت و پشتشو به من کرد تا زاده های تاریکی منو از دور نبینن. پدرم سریع بلند شد و به طرف مادرم دوید. روشو به طرف مادرم برگردوند و گفت" باید از بینش ببریم! باید بعد اینکه اون رفت انتقال دهنده رو از کار بندازیم! برو یه چیزی پیدا کن!"

گریه کردم" من نمیخوام برم... بذارین با شما بمونم!"

مادرم با یه کپسول آتشنشانی برگشت و به پدرم نگاه کرد. پدرمم با تکون دادن  سرش تایید کرد. روشونو به طرف من برگردوندن. برای بار آخر گفتم" منو بیارین بیرون...من بدون شما هیچی نمیخوام..."

و پدر و مادرم در جواب گفتن" همیشه اینو بدون که ما دوست داریم، خواهیم داشت و در هر شرایط مراقبتیم."

یهو سایه ی بزرگ و ترسناکی رو پشتشون دیدم. خیلی بزرگ بود میتونم بگم حتی از دو متر و سه مترم بیشتر بود. ماتم برد و اشک تو چشام جمع شد. سایه ترسناک دستش که ناخن های زشت بزرگی داشت رو آورد پایین نزدیک شونه پدرم. همون لحظه پدرم خیلی سریع کپسول آتش نشانی رو روی دکمه ها و شیشه انتقال دهنده پایین آورد و سایه هم گردنشو گرفت و فشرد. اما قبل اینکه شکسته شدن انتقال دهنده یا اینکه اون سایه بزرگ چه بلایی سر پدرم آورد رو ببینم... به یه جای دیگه منتقل شده بودم...

~×|𝔅𝔢𝔣𝔬𝔯𝔢 𝔱𝔥𝔢 𝔰𝔲𝔫 𝔰𝔢𝔱𝔰 𝔣𝔬𝔯𝔢𝔳𝔢𝔯|×~Where stories live. Discover now