- Criminal -

203 37 3
                                    

دوچرخه اش رو یه گوشه نگه داشت و پیاده شد.
صبحگاه بود و زمین بخاطر بارون دیشب نم دار و خیس بود.
نفس عمیقی کشید و ریه اش رو از هوای تازه پر کرد.
پا تو ایستگاه گذاشت و به سلام نظامی افسرا پاسخ داد.
سر میزش رسید و جیمین رو دید که منتظرش ایستاده بود.
"سرهنگ کیم؟"
"افسر پارک؟"
"امروز زود اومدید!"
پشت میزش نشست و طبق معمول مشغول درست کردن یه فنجون قهوه شد.
"یه سری کار عقب مونده داشتم، پرونده همسر‌ِ مقتوله ی آقای لی چی شد؟!"
افسر پارک پرونده ای رو روی میز گذاشت.
"اتفاقا در مورد همونه، آقای لی گفتن حاضر نیستن از قاتل همسرشون بگذرن و...احتمالا پرونده رو واگذار میکنیم به دایره ی جنایی."
اومی گفت و کمی از قهوه اش نوشید.
"از دست دادن کسی که دوسش داری واقعا سخته...اونم اگه بدونی برای نجاتش تمام تلاشت رو نکردی!"
جیمین که میدونست از کی حرف میزنه، آروم رو به جلو خم شد.
"مرگ جین تقصیر تو نیست نامجونا...تو نمی تونستی کاری براش انجام بدی، اون انتخاب خودش بود که فرار کنه...۱۵ سال از اون اتفاق گذشته، ولی تو هنوز با خودت کنار نیومدی!"

پلکی زد و پرده اشکی که جلوی چشماش رو پوشونده بود پاک کرد.
"جین همه چیز من بود جیمینا، ولی هیچوقت نفهمیدم چه بلایی سرش اومد، اگه میبینی دارم زندگی میکنم و تا الان پیشش نرفتم، فقط بخاطر اینه بفهمم ۱۵ سال پیش چه اتفاقی براش افتاد."
دستی رو شونه اش کشید.
"اگه انگیزه ات برای زنده موندن اینه، خوشحالم مرگِ جین یه راز مونده."
چند قدم دور شده بود، که راه رفته رو برگشت و پرونده ای روی میز نامجون گذاشت.
"مجرم جدید، ظهر منتقل میشه."
کنجکاو نگاهی به پرونده انداخت.
"خوندی پرونده رو؟"
"نه هنوز، خودت بخون به منم بگو."
اخمی به بی مسئولیتی افسرش کرد.
که جیمین شونه بالا انداخت و دور شد.
****

اون روز، روز عجیبی بود.
حسی که نامجون از صبح داشت عجیب بود، نگرانی بی دلیلی که داشت، دلشوره و ترس مبهمی که دلیلش رو نمی دونست!
صدا پایی شنید و سرش رو بلند کرد.
زندگی با شوک هایی که گاهی به آدما وارد میکنه، میتونه یه نفر رو تا مرز ایست قلبی، جنون و توهم ببره.
میتونه باعث شه واقعیت و توهم رو از هم تشخیص ندی!
درست مثل نامجون که با دیدن چهره ی آشنای جین روبه روش، برای یه لحظه تمام اندامش از کار افتاد، مغزش قفل کرد، حتی جریان خون تو رگاش متوقف شد.

قلبش از حرکت ایستاد.
تو اون لحظه فقط اشکاش بودن که بدون هیچ فرمانی رو گونه هاش سرازیر شدن.
بار اولی نبود که توهم حضورِ جین رو میزد.
اصلا نامجون تا سال ها بعد از مرگش، با توهم حضور جین کنارش زندگی میکرد، ولی عجیب بود، توهمِ جین تو قالب یه پسر ۱۸ ساله نبود!
بلکه یه مرد ۳۰ و خورده ای ساله مثله خودش بود.
صدایی که از دوردست شنید.
"سرهنگ کیم...سرهنگ کیم؟! حالتون خوبه؟!"
به خودش اومد، چشماش رو باز و بسته کرد و دوباره به جین خیره شد.
اون توهم نبود! واقعی بود!
به دستاش که با دستبند بسته شده بود نگاه کرد.
قلبش که انگاز تا الان نمیزد، حالا با سرعت نور به قفسه سینه اش میکوبید.
اینجا چه خبر بود؟! این جین بود؟!

CRIMINALWhere stories live. Discover now