Part 7

2.9K 629 156
                                    


فقط چند لحظه بود که همه ی اون اتفاقای فاکی افتاد...
یونگی با احتیاط پیاده شد و چند قدم جلو رفت...
بلاخره بحث جون یه ادم بود و این یارو داشت اه و ناله میکرد...(نه اون آه و ناله...بیخیال)
سریع سمت ماشین رفت

__تهیونگ بیا پایین کمک کن سوار ماشین کنیمش
تهیونگ اخمی کرد
__بیا فقط فرار کنیم...

__یاااا...گفتم بیا پایین...
__تاتا گناه داره...

تهیونگ همونطور که غر میزد از ماشین پیاده شد
__منننن گناه ندارمم اونوقت...بیفتم زندان...من که نه البته اینننن مین فاکینگ یونگی که مثل درخت چنار بالا سر این یارو واستاده...یااا چرا خشکت زده...الو...گربه...پیشییی...میووو...

__این...این...
تهیونگ رد انگشت اشاره یونگی رو دنبال کرد و با دیدن اون چهره ی اشنا که تقریبا یه سال بود ندیده بودتش دهنش خود به خود باز شد...
__جئون فاکینگ جونگگکوککککککککککک

شاخکای اتومات جیمین که به اون اسم فوق حساس بودن...از جاشون دراومدن و سریع خودش رو با یه حرکت از ماشین بیرون انداخت و با قدم های لرزون سمت اون مردی که روی زمین افتاده بود رفت...
تهیونگ با دیدن جیمین ضربه ای توو پیشونی خودش زد
__بایدددد ببریمش بیمارستان وگرنه ممکنه تووو به جرم کشتن عشق سابق اونننن بری زندان یونگیییی
یونگی کلافه موهاشو عقب زد
__میدونمممم اهههه لعنت به این شانس

__اق...اقای...رییس...
با شنیدن صدای اروم و لطیف جیمین هردو سمتش برگشتن که با تنی که میلرزید و چشمایی که رفته رفته خیس میشد...سمت جونگکوک میرفت...
یونگی اشاره ای به تهیونگ کرد که سریع پاهای جونگکوک رو بگیره
__چیزی نیست...کیک...کیک برنجی الان میبریمش بیمارستان...چنتا خراشه سطحیه...

سریع از زیر بغل جونگکوک گرفت و با کمک تهیونگ روی صندلی عقب خوابوندنش... و سوار شدن...
__جیمیننن سوار شو...
روی صندلی جا نبود توو جای خالی بین صندلی عقب و جلو نشست و خودشو سمتش کشید...
همون بود...همون موهای مشکی حالت داره قشنگ...
همون صورت جذاب که اون اولا میخواست یه مشت بهش بزنه...

حالا پیشونیش خونی بود...چشمای درشت و گرد سیاهش بسته بود و اون لبای صورتیش نیمه باز...
با لرزیدن چونه اش اشکاش پشت هم روی گونه هاش ریختن...
دستشو جلو برد و موهاشو کنار زد...قلب کوچیکش اونقدر تند میزد که فکر میکرد تهیونگ و یونگی صداشو میشنون...
__جونگ...جونگکوک شی...

درد داشت...سرش درد میکرد اما صداهای اطرافشو میشنید...اونم از دور...با یه حالت محو...اما...با شنیدن اون تن خاص...سعی کرد زور بزنه تا پلکاشو باز کنه...
و ...بووووم...
فقط یه تصویر بود‌..‌.
تصویر محو یه پسر مو طلایی...
چند بار پلک زد...این توهم بود؟؟ شایدم مرده بود و رفته بهشت و این حوری خودشو شبیه عشق کوچولوش دراورده...
اما اینجا برای بهشت بودن زیادی تاریک بود و حرکت میکرد...توو بهشت صدای بوق ماشینم هست؟؟
نهههههه

She is a he 2Where stories live. Discover now