همه میگفتن، که خدا صدای این بچه رو ازش گرفته، و بجاش استعدادهای قیاس ناپذیری بهش داده.
لندرِ دوازده ساله، تو اون زمان هنوز یه روانی مغرور با قلب یخزده نبود، اون فقط یه پسربچه ی درونگرا جوگیر و حتی یکم لوس بود.
"ادوارد، نمیتونی یذره بهم کمک کنی؟" لیلی موهای بلند و فرفریش رو شونه کرده بود، با نوک پنجه هاش روی صندلی ایستاده بود، و تلاش میکرد تا روی دیوار داروَش آویزون کنه.
ولی اون واقعا خیلی کوتاه بود، و پاهای کوچولوش همیشه باعث میشدن درست تو لحظه ای که داشت به موفقیت میرسید شکست بخوره. اون باعصبانیت به سمت پسری که با آسودگی روی کاناپه جمع شده بود و مطالعه میکرد نگاه کرد: "ادوارد! تظاهر نکن کری!"
ادوارد لندر به خودش زحمت بالا آوردن پلک هاش رو هم نداد، اون حتی یذره ی کوچولو هم احساسات برادرانه نداشت.
"به بابا میگم!" لیلی خواهر کوچیکش داروش رو بغل کرد، و اشک توی چشماش شروع به جوشیدن کردن.
شاید اخلاق لندر اونقدرام بد نبود، ولی عملا، از اونجا که یه بچه بود، دیگه از قبل یه فرد خونسرد بود. مهارت خاصش این بود که میتونست همه جور رفتار ننرانه یا درخواست برای لطف رو مسدود کنه. هرچیم که میشد اشکای خواهرش نمیتونستن احساساتش رو تکون بدن. پسر جوون یکم نگاهش رو از صفحه جابجا کرد، و نگاهی به دختری که رو مرز گریه بود انداخت، انگار با یجور حالت غیرشفاهی میگفت: "هرچقدر که دلت میخواد گریه کنی یا چغولیم رو کنی، راحت باش."
"بابانوئل حتی یدونه هدیه هم بهت نمیده، تو یه بچه ی بدی!" لیلی به آرومی گریه میکرد، و خیلی سریع از ننربازی تبدیل به بلندبلند گریه کردن شد.
موجودات دوپای این دنیا، هنوزم توشون کسی هست که به بابانوئل باور داشته باشه......اوه خدای من، پس غرور حیوانی که قائم راه میرود در کجا آرمیده؟
لندر دوتا گلوله پنبه از توی جیبش درآورد و توی گوشش چپوندشون، و به خودش اجازه داد تا تبدیل به یه بچه ی کر و لال بشه.
"یه دخترک که مغزش پر از آبه." اون فکر کرد، خودش رو توی کتابش غرق کرد، و صداهای خارجی رو با گوشگیرهاش مسدود کرد. (وقتی میگن توی مغز فلانی آبه یعنی مغزش مشکل داره و یارو دیوونه س)
اون آخرین باری بود که تو زندگیش صدای گریه های لیلی رو شنید.
یه گروه از دزدا تو شب کریسمس به زور وارد خونه ی لندرها شدن، و دنیای بیسر و صدای نوجوون از ابتدا تا انتهاش واژگون شد.
خیلی سال بعدتر، لندر فهمید، که اونا فقط یه مشت آدمکش و تبهکار بودن که استخدام شده بودن.
لیلی تا حد مرگ مثل سگ به دیوار کوبیده شده بود. اون قبل از مرگش، لحظه ای نبود که سر و صدا راه نندازه، و تو آخرین لحظه ی زندگیش درعوض، حتی فرصت پیدا نکرده بود تا صدایی از گلوش خارج کنه.
ESTÁS LEYENDO
cisha; assassinate (persian translate)
Fantasíaترور یه داستان کوتاهی از پریسته، بخشی از گلچین ادبی استیمپانک به نام "فانتزی ماشینی - رویای استیمپانک" (机械幻想- 蒸汽朋克之梦)، که سال 2015 چاپ شد. در لندن خیالی، در آغاز انقلاب صنعتی، ادوارد لندر اسمیه که هم مشهوره و هم توسط امپراطوری که به هوش پیشگامانه...