The Hands
05
سوم
یه بار یه نفر میگفت ما قیافهی عزیزی که از دست دادیم رو زودتر فراموش میکنیم. یادم نمیاد جای دیگهای راجع به این مسئله خونده باشم، ولی احساس میکنم همهی ما ممکنه این وضعیت رو گاهی تجربه کرده باشیم و باتوجهبه این تجربهی مشترک میشه این برداشت رو کرد که این فراموشی بهنوعی مرحلهای از کناراومدن با مصائب و سختیهاست. هرچند شاید برای خیلیهای دیگه رخ نداده باشه، ولی چانیول نمیتونست درک کنه چرا بعد از دوازده سال کوچیکترین تصویری از بکهیون توی ذهنش نداره. از وقتی فهمیده بود بکهیون رو ملاقات کرده، تقریبا هر موقعیتی که گیر میاورد تمام توانش رو برای بازیابی اطلاعاتی که چهرهی بکهیون رو به یادش بیاره به کار برده بود. هرچند درنهایت متوجه شده بود توی تمام این سالها، برای یک بار هم بکهیون رو با چهره به یاد نیاورده و این براش ناامیدکننده بود.
تقریبا دو روز از تماس بیون جیهون گذشته بود و بااینوجود چانیول خیلی فرصت نکرده بود به بکهیون یا رویارویی با بکهیون فکر کنه. درگیریهایی که بهواسطهی بورا و برنگشتنِ مادرش به خونه تجربه میکرد بهقدری بود که حتی به استودیوش سر نزنه. انقدر احساس درگیری و فلاکت میکرد که حتی نمیتونست باور کنه این خودشه که گزارش گمشدن مادرش رو به پلیس داده. مادری که یادش نمیومد آخرینبار کی مادر صداش کرده.
و این کار انقدر براش منفور بود که وقتی افسر پلیس ازش پرسید: «نسبت؟» صورت چانیول توی هم رفت و بهزور به زبون آورد «ماد... مادرم... بود... بزن فرزند سرکار» و دربرابر نگاه کلافهی افسر، لعنتِ کلافهتری به زبون آورد و روش رو برگردوند. بههرحال افسر هم بعد از مکثی گفت: «کافی بود بگید فرزند». و چانیول رو کلافهتر کرده بود. هرچند چانیول مطمئن بود خانم پارک، این بار واقعا رفته بود تا به نامهش عمل کنه و این گزارش رو بیهوده میدید.
چانیول فراموش نکرده بود که چقدر مادرش رو التماس میکرد تا خودش رو بکشه. چانیول این رو واقعا از اعماق قلبش میخواست. هرچند الان مطمئن نبود به آسایشی که میخواسته رسیده؛ به رهایی فکریای که تصور میکرد با وجودنداشتن اون زن قراره تجربه کنه. حداقل باوجود بورا مطمئن نبود این معامله به نفعش بوده باشه!
و خب بورا... دختربچهای که بیستوچندساله بود. چانیول نمیدونست چرا وقتی در خونه رو شکسته بود و وارد محیط مربعی و بیستمتری خونهی قدیمیشون شده بود انتظار یه دختربچهی پنجشیشساله و نه حتی انقدر کوچیک، یه نوجوون پونزدهشونزدهساله رو داشت و وقتی یه زن جوان رو دیده بود که باحوصله مشغول حرکتدادن میلههای فلزی و رنگی دستش و بافتنیبافتن بود تعجب کرده بود. بورا واقعا بزرگ شده بود. بزرگ و قدبلند. چانیول نمیتونست به قد بلند خواهرش با تعجب نگاه نکنه.
YOU ARE READING
The Hands🎬
FanfictionFICTION : The Hands- دستها COUPLE : چانبک 🎬 GENRE : رمنس، روزمره، انگست، اسمات AUTHOR : #صفید EDITORS : ترنم و صدف READ ON : یکشنبه NC-20 داستان: روزی انگشت اشارهی دست چپِ بیون بکهیون با پوستر مسترکلاسهای کارگردان پارک برید و خط سرخ خو...