01

816 125 36
                                    

با حس خفگی پلکامو باز کردم.

تند تند نفس میکشیدم و سعی میکردم اکسیژن رو وارد بدنم کنم.
دستی به گردنم کشیدم.

من زندم؟! مگه سرمو قطع نکردن؟!

اینجا بهشته؟!! صددرصد با اون همه کار جهنم هم راهم نمیدن چه برسه به بهشت.

به اطرافم نگاه انداختم.

اینجا که اتاق قدیمی منه! مگه چندسال پیش با گرفتن مقام خانوادگیمون اینجا هم خراب نکردن؟!

از روی تخت پایین امدم به داخل ایینه قدی که گوشه اتاق بود خیره شدم.

از دیدن چهره توی ایینه شوکه شدم و روی زمین افتادم.

اینکه منم وقتی 16سالم بود!!

توی افکارم دنبال دلیل میکشتم که
در به ارومی باز و خدمتکار وارد اتاق شد.

با دیدن من که جلوی ایینه روی زمین نشسته بودم جیغی زد و با داد به سمتم امد.

'خدایه من بانو حالتون خوبه؟ چرا رو زمین نشستید؟ دکتر رو صدا کنم؟ '

چرا همه چی انقدر واقعی به نظر میرسه؟

در برای بار دوم باز شد .

با دیدن برادر کوچکترم سریع به سمتش رفتم و محکم توی بغلش گرفتم.

چقدر دلم واسش تنگ شده بود.

لحظه اخر زندگیم نتونستم ببینمش

یعنی همه اینا خوابه؟

با تعجب ازم جدا شد و با اون چشمای گردش بهم خیره شد.

'نونا حالت خوبه ؟'

اوو معلومه که تعجب میکنه من هیچوقت بهش محبت نکردم چون ازش بدم می امد! چه جور میتونستم از این فرشته کوچولو روبه روم متنفر باشم؟!

'بانوی من دردی ندارید؟'

'آلیس دکتر رو صدا کن'

'چشم ارباب جوان'

ها؟!! این دوتا دارن چی میگن؟!

'وایسید دکتر برای چی؟ '

هر دوشون با تعجب سمتم برگشتن.

'نونا یادت نیست ی هفته پیش توی غذات سم ریخته بودن؟ '

سم؟! یادم میاد وقتی 16سالم بود یکی میخواست بکشتم

'هر دوتاتون برید بیرون'

روی زمین نشستم و توی خودم جمع شدم.

یعنی من برگشتم به عقب؟

بهم ی فرصت دوم واسه درست کردن زندگیم داده شده؟

اینبار نمیزارم هیچکس خانوادمو اذیت کنه.

نمیخوام دوباره بمیرم.

My Second Chance To Live ||JJK(COMPLETED)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon