خرید یک واحد آپارتمان، تنها چیزی بود که بهش فکر میکردم. ولی خب... زندگی زیاد باهام یار نبود و هرچقدر هم که کار میکردم توانایی بدست آوردن پول لازم برای خرید آپارتمان رو نداشتم...
بالاخره بعد از پرس و جو زیاد، یه واحد توی یه آپارتمان ۱۳ طبقه خیلی قدیمی پیدا کردم که به پولم میخورد.
بعد از خریدنش و اسباب کشی، ۳ روز طول کشید تا همه وسایلام رو چیدم و از این خوشحال بودم که زندگیم داره بهتر میشه. ولی این خوشحالی زیاد طول نکشید...
اول اتفاقات کوچیکی میفتاد که میشد براشون بهونه آورد، مثل جا به جا شدن وسایل، روشن خاموش شدن چراغا و صدای راه رفتن... اما زیاد نگذشت تا اینکه همه چیز بدتر شد... باز و بسته شدن در و پنجره ها... صدا جیغ و گریه کردن... اومدن خون بجای آب از شیر حموم...
دیگه طاقتم تموم شده بود. به کلیسای محله رفتم و این قضایا رو با کشیش اونجا، پدر فردریک، در میون گذاشتم.
وقتی شنید کجا خونه خریدم تعجب کرد و گفت:«ولی اون آپارتمان سالهاست که خالی از سکنه شده و هیشکی توش زندگی نمیکنه...»
اون پسری که این واحد رو بهم فروخت... ای عوضی کلاهبردار... ولی... من که افراد زیادی رو دیده بودم که از اون آپارتمان وارد و خارج میشن... صداشون رو شنیدم و حضورشون رو احساس کردم...
قرار شد پدر فردای اون روز به آپارتمان بیاد. ازش تشکر کردم و به خونه برگشتم.
از اونموقع دیگه هیچ فعالیت غیرطبیعیه اتفاق نیفتاد و پیش خودم گفتم رفتن پیش کشیش فکر خوبی بوده. بعد از اینکه شام سبکی خوردم و نتفلیکس تماشا کردم به اتاقم رفتم، روی تختخواب نرم و گرمم دراز کشیدم. چشمام رو بستم و در عرض کمتر از ۵ دقیقه به خواب رفتم...
با شنیدن جیغی چشم هام رو آروم باز کردم و به دور و بر نگاهی انداختم. همه چیز مثل قبل از اینکه بخوابم بود.
از خودم پرسیدم:«داشتم خواب میدیدم...؟ اون جیغ یه کابوس بود...؟»
به ساعت نگاه کردم و دیدم ۰۳:۰۷ دقیقه نیمه شب بود. خواستم دوباره چشمام رو ببندم ولی صدای باز شدن کمدم متوقفم کرد... به کمد که دقیقا پایین تختم بود خیره شدم و دیدم درش با صدای قیژی داره باز میشه... چشمام از ترس گشاد شد... ضربان قلبم در هر صدم ثانیه افزایش پیدا میکرد... درنهایت در نیمه باز موند. چنتا نفس عمیق کشیدم و منتظر فعالیت بعدی بودم ولی وقتی دیدم اتفاقی نیفتاد، خیال کردم همه چیز تموم شده، ولی نه... اون تازه اولش بود...
دست خاکستری رنگی که خون روش خشک شده بود، به آرومی از توی کمدم بیرون اومد و در رو گرفت...
پتو رو محکم توی دست هام گرفتم و با چشم های گشاد به صحنه ای که رو به روم بود خیره شدم. خواستم فریاد بزنم و بلند شم ولی قدرت موجودی که توی کمد بود بهم این اجازه رو نمیداد...
با دست استخونیش در کمد رو بیشتر باز کرد... دو چشم سرخ به رنگ خون تازه، بهم خیره شده بود... لبخند دهشتناک دندون های تیز و کثیفش رو به نمایان میذاشت...
دهنم رو با تلاش زیاد باز کردم و با آخرین توانم فریاد کشیدم...
اونموقع بود که از خواب پریدم و روی تخت نشستم. قلبم حتی تندتر از قبل میزد. از اضطرابی که بهم وارد شده بود نفس نفس میزدم.
پیش خودم گفتم:«اون فقط یه خواب بود...؟! لعنتی!!»
داشتم تقریبا آروم میشدم که چشمم به ساعت خورد... ساعت ۰۳:۰۷ دقیقه نیمه شب بود...
...با وحشت به چشم هاش خیره شده بودم... با زدن پلکی دست سردی رو روی گردنم احساس کردم... اون موجود وحشتناک، روی بدنم نشسته بود و با قدرت باورنکردنیش داشت نفس رو از شش هام بیرون میکشید... با آخرین توانم دست و پا میزدم ولی هیچ فایده ای نداشت... من گیر افتاده بودم...
درحالی که اشک تو چشمام جمع شده بود پیش خودم پرسیدم:«ینی من اینجوری میمیرم...؟»
موجود شیطانی یه دستش رو از گردنم برداشت ولی باعث نشد فشاری که به گردنم وارد میشد کمتر بشه... دستش رو به سمت صورتم آورد و پلک سمت راستم رو باز کرد. ناخن های تیزش رو وارد چشمم کرد و تخم چشمم رو با یه حرکت بیرون کشید... فریاد خفه ای زدم. بدنم از اینکه بهش اکسیژن نمیرسید سر شده بود... با چشم سالمم که البته تار میدید به قاتلم نگاه کردم. لبخند شیطانی ای که خوف به دل آدم مینداخت، تنها چیزیه که قبل از اینکه به تاریکی مطلق فرو برم به یاد دارم...
حالا من هم دیگه جزئی از اونا شدم... تاریک... سرد... خوفناک... این زندگی جدیدمه.
یادتون باشه قبل از اینکه به آپارتمان جدیدی برین، درباره ش تحقیق کنین... مراقب باشین به کجا نقل مکان میکنین... وگرنه با ما رو به رو خواهید شد و ما شما رو به موجودی خارقالعاده تبدیل خواهیم کرد...
YOU ARE READING
داستان کوتاه ترسناک
Horrorنصفه شبی حوصلم سر رفته بود گفتم داستان کوتاه ترسناک بنویسم ツ