-چرا ناامیدی؟ خوب میشی. همه چی درست میشه؟
-تابستون داره تموم میشه... آخرین تابستونیه که قراره به چشم ببینم. پاییز آخر... شاید زمستون رو ببینم شاید هم نبینم. زندگی من اینجوریه.
-ولی خدا بزرگه. از کجا میدونی قرار نیست صد تابستون و بهار دیگه ببینی؟
-چون نمیخوام. میشه در مورد یه چیز دیگه حرف بزنیم؟
آرتان سر تکون داد و خودکار رو به دست کیا سپرد و جواب داد.
-امضاش کن.
-تو برای یه روز منو بیمه کردی؟
-قانون میگه حتی برای یکساعت هم باید بیمه بشین. کپی شناسنامه و یه عکس ازت میخوام باید بدم بخش اداری.
-آم... سرویس رفت و برگشت و وعدهی غذایی توی تایم استراحت؟
-برای همهی کارمندام مهیا میشه. برای تو هم شخصاً میام دنبالت. بالأخره بخاطر رفاقتمون یه ذره پارتی بازی برات میکنم.
-تو که برای دلسوزی اینکارا رو نمیکنی؟
-شیربرنج. خیلی خنگی... خیلی خنگ و بدونعزت نفس.
-همه چیز قراردادت زیادی به نفع منه. به هر حال باشه.
کیا زیر برگه امضا کرد و پوشه رو به سمت آرتان هُل داد و صدای آرتان بلند شد.
-خب... الان تایم ناهار منم شروع میشه. برام فلافل بگیر.
کیا ریز خندید و قبول کرد.
-باشه. من سر حرفم هستم. بریم.
لبخند بزرگی روی لب آرتان نشست و از روی صندلیش بلند شد و کتش رو از پشت صندلی برداشت و پوشید و سوال پرسید.
-با چیپ تو بریم یا ماشین بیارم.
-صد در صد جیپ عزیزم.
از شرکت بیرون رفتن و سوار ماشین شدن و کیا پشت فرمون نشست و کولهی اکسیژنش رو بین دنده و بدنهی ماشین گذاشت و آرتان اعتراض کرد.
-با این که نمیتونی دنده بزنی!
-بدون اینم نمیتونم نفس بکشم. تازه امروز هوا نسبت به روزای قبلتر آلوده تره.
آرتان دستهی کیف رو برداشت و بلندش کرد و روی پای خودش گذاشت و حرف زد.
-خیلی خب. پس من نگهش میدارم. راه بیوفت.
کیا سرش رو تکون داد و به مرد کنارش لبخند زد و جیپش با صدای بلندی روشن شد و راه افتاد. کمی فکر کرد و به این نتیجه رسید که نمیدونه کجا بره.
-کجا بریم؟
-فلافل بخوریم.
-خب کجا؟؟
-آم... خب... اوووم... تو قراره منو مهمون کنی.
-من جایی به ذهنم نمیاد.
YOU ARE READING
کفن پوش
Romance[COMPLETE]by saba2079 ((میگن اگه چهل نفر کفن یکی رو امضا کنن میره بهشت. ولی من میگم اگه تو کنارم باشی دنیام بهشت میشه.)) اگه از رمان گی فارسی خوشتون میاد یه سر بزنید♡