24

1.3K 246 66
                                    

-چرا ناامیدی؟ خوب میشی. همه چی درست میشه؟

-تابستون داره تموم میشه... آخرین تابستونیه که قراره به چشم ببینم. پاییز آخر... شاید زمستون رو ببینم شاید هم نبینم. زندگی من اینجوریه.

-ولی خدا بزرگه. از کجا میدونی قرار نیست صد تابستون و بهار دیگه ببینی؟

-چون نمیخوام. میشه در مورد یه چیز دیگه حرف بزنیم؟

آرتان سر تکون داد و خودکار رو به دست کیا سپرد و جواب داد.

-امضاش کن.

-تو برای یه روز منو بیمه کردی؟

-قانون میگه حتی برای یکساعت هم باید بیمه بشین. کپی شناسنامه و یه عکس ازت میخوام باید بدم بخش اداری.

-آم... سرویس رفت و برگشت و وعده‌ی غذایی توی تایم استراحت؟

-برای همه‌ی کارمندام مهیا میشه. برای تو هم شخصاً میام دنبالت. بالأخره بخاطر رفاقتمون یه ذره پارتی بازی برات میکنم.

-تو که برای دلسوزی اینکارا رو نمیکنی؟

-شیربرنج. خیلی خنگی... خیلی خنگ و بدون‌عزت نفس.

-همه‌ چیز قراردادت زیادی به نفع منه. به هر حال باشه.

کیا زیر برگه امضا کرد و پوشه رو به سمت آرتان هُل داد و صدای آرتان بلند شد.

-خب... الان تایم ناهار منم شروع میشه. برام فلافل بگیر.

کیا ریز خندید و قبول کرد.

-باشه. من سر حرفم هستم. بریم.

لبخند بزرگی روی لب آرتان نشست و از روی صندلیش بلند شد و کتش رو از پشت صندلی برداشت و پوشید و سوال پرسید.

-با چیپ تو بریم یا ماشین بیارم.

-صد در صد جیپ عزیزم.

از شرکت بیرون رفتن و سوار ماشین شدن و کیا پشت فرمون نشست و کوله‌ی اکسیژنش رو بین دنده و بدنه‌ی ماشین گذاشت و آرتان اعتراض کرد.

-با این که نمیتونی دنده بزنی!

-بدون اینم نمیتونم نفس بکشم. تازه امروز هوا نسبت به روزای قبلتر آلوده تره.

آرتان دسته‌ی کیف رو برداشت و بلندش کرد و روی پای خودش گذاشت و حرف زد.

-خیلی خب. پس من نگهش میدارم. راه بیوفت.

کیا سرش رو تکون داد و به مرد کنارش لبخند زد و جیپش با صدای بلندی روشن شد و راه افتاد. کمی فکر کرد و به این نتیجه رسید که نمیدونه کجا بره.

-کجا بریم؟

-فلافل بخوریم.

-خب کجا؟؟

-آم... خب... اوووم... تو قراره منو مهمون کنی.

-من جایی به ذهنم نمیاد.

کفن پوشWhere stories live. Discover now