28

1.2K 242 45
                                    

پلک هاش رو باز کرد و دید روی تخت خودش دراز کشیده و ماسک اکسیژن روی صورتشه.

سرش رو چرخوند و به سمت چپش نگاه کرد و با چشم‌های مادریش مواجه شد و با صدای خش داری حرف زد.

-غش کردم؟

جواب رو از سمت راست و از زبون پدریش شنید.

-بله... غش کردی جناب. یه هو قهر میکنی از خونه میری بیرون... جو میگیره شب میری خونه غریبه می‌مونی؛ با کپسول خالی برمیگردی... تهش همین میشه.

مادریش حرف زد.
-نمی‌خوای یاد بگیری مراقب خودت باشی؟ اگه پشت فرمون غش میکردی چی؟ نمیگی زبونم لال رو به قبله میشدی؟!

کیا لبخند دندون نمایی زد و حرف زد.

-یعنی الان میشه خونه‌ی کاووس نیام؟

مادریش سریع و محکم جواب داد.
-نه... مگه اولین باره غش میکنی؟! یه ساعت دیگه خوبه خوب میشی.

کیا دستش رو روی قفسه‌ی سینش گذاشت و نفس نفس زد و آخ آرومی از دهنش خارج شد و دوباره حرف زد.
-حالا هم باید بیام...

پدریش جوابش رو داد.
-کیاااا... بزرگ شو.

-بیام اونجا خفه میشم... آه... نفسم بالا نمیاد... اصلا یه هو بغضم میگیره راه تنفسم بسته میشه بعد میرم اون دنیا شما ها باید راه بیوفتین و پنج تا امضای مونده رو برام جمع کنین... بدون امضا ها خاکم نکنینا.

مادر بزرگش اشکی که توی چشمش حلقه زده بود رو کنار زد و با دلخوری جواب داد.

-خیلی خب.. اصلا نیا... خجالتم نمیکشه اینجوری حرف میزنه.

-راستی... کفنم توی ماشینه. باید بیارمش.

سعی کرد بلند بشه که حاجی جمشیدی جلوش رو گرفت و غر زد.
-بشین بچه. میارمش... الله الله.. جون بِکَن بچه بزرگ کن تهش وایسه برات از کفن و خاک کردنش بگه.

از اتاق نوه‌ی بیمارش بیرون اومد و سمت باغ رفت و دستی به سر قهوه‌ای کشید و سمت جیپ رفت و گوشیش زنگ خورد. با دیدن شماره‌ی کاووس به این نتیجه رسید که قراره مهمونی شب رو یاد آوری کنه.

سام و همسرش توی اتاق خواب بودن و به هر حال چه با کیا و چه بدون کیا مجبور بودن به این مهمونی برن.

-چیه پسر؟

-سلام... بابا یه سر رفتم سر خاک الهه. یه قبر قدیمی کنارش بود سنگش رو برداشتن روش نوشته خریداری جمشیدی. تو گرفتی؟

-من و مادرت خریدیم! که چی؟

-به من بفروشش.

-خفه شو بابا جان حوصله ندارم.

-بابا جدی میگم. سر الهه با کسی شوخی نمیکنم.

-مگه من با تو شوخی دارم؟! قبره خالی بود خریدیم رفت.

کفن پوشWhere stories live. Discover now