30

1.3K 243 33
                                    

آرتان دست‌هاش رو محکم گرفت و دلش لرزید و با آرامش حرف زد.

-میخوای بری ببینیش. دنیا تو رو تا اینجا آورده.

-نباید منو به دنیا میاورد...

-پس من مدیونشم که فرشته‌ای که وارد زندگیم شد رو به دنیا آورد.

کیا با چشم های خیس و لبخند به آرتان خیره شد و با تردید سمت سنگ قبر سفید رفت.
کنار قبر ایستاد و به سنگ کوچیکی که اسم جمشیدی روش نوشته شده بود خیره شد. سنگی که از بقیه جدیدتر بود و یعنی قبری بود که زمانی فکر میکرد برای خودش باشه.

نگاهش سمت سنگ سفید رفت و اسم روش رو خوند.
الهه خدادوست. مادر و همسری مهربان. گُلی پر پر شده.

اشک جلوی چشمش رو گرفت و اجازه نداد شعر پایین سنگ قبر رو بخونه.
دندون‌هاش رو محکم بهم فشار داد و بغضش بیشتر شد.

حتی یه عکس هم ازش سر خاکش نیست. باز کیا نمیتونه صورتش رو ببینه.
آرتان دستش رو روی شونه‌ی کیا گذاشت و حرف زد.

-میخوای تنهات بذارم؟

کیا سرش رو به نشونه‌ی تایید بالا و پایین کرد و آرتان حرفش رو کامل کرد و ازش فاصله گرفت.

-کنار جیپت منتظر میشم.

کیا دوباره به سنگ قبر خیره شد و لبه‌های لباسش رو توی دستش گرفت و نگاهش رو دزدید و به آسمون نگاه کرد.

نشونه‌های شروع پاییز به چشمش اومد و سرش رو پایین انداخت.
با بند کوله‌ی اکسیژنش بازی کرد و روی زمین نشست. زانو‌هاش رو بغل کرد و لبش رو به دندون گرفت. نمیدونست اینکه حرف بزنه کار درستیه یا نه اما دلش پر بود.

-سلام... من کیام. نمیدونم بگم پسرت یا نه... شاید تو هم مثل کاووس ناراحت بشی. پس... فقط کیام... میدونم همه دوست دارن‌. میدونم آدم مورد علاقه‌ی همه‌ی کسایی که دور و برت بودن بودی... ولی من دوست ندارم. دلمم خیلی ازت پُره. نباید منو به دنیا میاوردی... هم خودت دیگه نفس نمیکشی هم من نمیتونم نفس بکشم.

دستش رو عقب برد و فشار اکسیژنش رو بیشتر کرد و با انگشت به کپسول روی دوشش اشاره ‌کرد.
-میبینی... اگه فقط انتخاب میکردی تا من به این دنیا نیام درگیر این اکسیژن و این همه درد نبودم. من برای چیزی سرزنش میشم که توش انتخابی نداشتم ولی تو میتونستی انتخاب کنی. تو میتونستی بیخیال همه‌ی این اتفاقا بشی و با کاووس راحت بچه هاتون رو بزرگ کنین و منم اصلا وجود نداشتم... هیچ وقتم نمی‌فهمیدم معنی درد چیه... نمی‌فهمیدم دیدن مرگ کسایی که باهاشون توی بیمارستان دوست شدی یعنی چی... من... من... دیگه نمیتونم...

صدای هق هقش بلند شد و کف دستش رو روی صورتش گذاشت و زانو‌هاش رو بیشتر از قبل به بدنش نزدیک کرد.

-باید منو میکُشتی... من توان تحملش رو ندارم... خیلی وقته خسته شدم... منم آدمم خب..

چند بار سرفه کرد و به نفس نفس افتاد و با دلخوری بیشتر حرف زد.

کفن پوشWhere stories live. Discover now