جانگکوک سینی های سفارش را از روی پیشخان برداشت و روی میز مشتری گذاشت. تعظیم کرد و گفت: چیزی نیاز ندارید؟
اما ان دو، مشغول صحبت باهم بودند و تقریبا متوجه حضورش نشدند. جانگکوک انتظار داشت حداقل انعام بگیرد اما خبری از یک انعام کوچک هم نبود. حالا چطور میخواست اجاره خانه اش را بدهد؟
+ هی پسر!
جانگکوک سریع داخل اشپز خانه رفت تا سفارش های جدید را بدهد و سفارش های قبلی را بگیرد.
هوای اشپزخانه داغ و مرطوب بود و حال جانگکوک را بد تر میکرد. اگر ان لحظه تنها بود، مطمئا یک گوشه مینشست و از شدت کلافگی و خستگی گریه میکرد.
دو تا سینی را همزمان برداشت و بیرون رفت اما با دیدن صحنه ی روبرویش خشک شد و سر جایش ایستاد.
ان دختر خرگوشی جلوی مشتری ها ایستاده بود و رقص گربه ای میکرد. دست هایش را مشت کرده بود و زیر گونه هایش میکشید تا ادای گربه ها را در بیاورد و بعضی اوقات وانمود میکرد دارد دست هایش را لیس میزند و اهنگ بچگانه ای را میخواند.
جمعیت هم برایش دست میزدند و انعام میدادند. میخندیدند و توانایی ان دختر را تحسین میکردند. او واقعا سرگرم کننده بود.
جانگکوک با بهت به ان صحنه خیره شده بود که صدای همکارش را شنید.
+ راه بیافت پسر.
جانگکوک به خودش امد و به سمت میز ها رفت.
در حالی که سفارش ها را روی میز های خودشان میگذاشت، به ان دختر نگاه کرد و لبخند ملیحی زد.
«»جانگکوک اسکناس های داخل دستش را شمرد و با شگفتی گفت: باورم نمیشه! سه ماه اجاره خونم جور شد.
دختر خرگوشی که درحال لیس زدن بستنی اش بود، شانه بالا انداخت و گفت: قابلی نداشت.
جانگکوک واقعا خوشحال بود. احساس میکرد بعد از مدت ها احساس خوبی دارد.
دست هایش را مشت کرد و وسط خیابان داد زد: یوهو!
مردم با تعجب به ان پسر جوان چشم دوختند.
جانگکوک به بخار نفس هایش نگاه کرد و گفت: واقعا خوشحالم. احساس خوبی دارم.
برگشت و به ان دختر گفت: فکر میکنم الان میتونی بری.
دختر لیس دیگری به بستنی اش زد و گفت: هر وقت از ته دلت خوشحال بودی من خود به خود محو میشم.
جانگکوک با ناامیدی گفت: اه که اینطور.
«»
وقتی جانگکوک در خانه اش را باز کرد و به دختر اشاره کرد که وارد شود، اولین کاری که ان دختر کرد، جیغ زدن بود.
_ خدای من!
خونه ی جانگکوک یک فاجعه ی به تمام عیار بود.
از سر و گوشه ی ان خانه ی کوچک، کثافط و میکروب میبارید. لنگه های جوراب و لباس های خونگی و بیرونی روی مبل ها و زمین پخش شده بودند و تعداد غیر قابل شمارشی ظرف های کثیف داخل اشپزخانه چشمک میزدند.
دختر به سمت جانگکوک که در حال دراوردن کاپشنش بود، چرخید و گفت: چجوری اینجا زندگی میکنی؟
جانگکوک با لحن عادی گفت: من اینجا خیلی راحتم. اگه مشکلی داری میتونی بری. من خوشحال میشم.دختر دست به کمر شد و به ان فاجعه ی در حال وقوع نگاه کرد.
_ نه. نمیتونم اینجا رو اینجوری ول کنم.
چند دقیقه بعد، جانگکوک و ان خرگوش، پیش بند و دست کش پوشیده بودند و به سرشان سربند های سفید بسته بودند و گوشه هایشان را گره زده بودند.
جانگکوک در حال طی کشیدن پارکت های خانه اش بود و به زمین و زمان غر میزد.
به دسته ی طی تکیه داد و عرق پیشانی اش را پاک کرد.
+ دیگه تحمل ندارم. الان بیهوش میشم.
و دو دستی دسته ی طی را گرفت تا نیافتد.
دختر خرگوشی، که در حال شستن ظرف های بی شمار جانگکوک بود، داد زد: خودتو جمع کن! بی عرضه.
جانگکوک اهی کشید و به طی کشیدن ادامه داد.
او کاملا در خانه اش احساس راحتی میکرد. گرچه بعضی اوقات وقتی وارد اشپزخانه میشد، بعد از دیدن ظرف های کثیف از غذا خوردن پشیمان میشد و بدون که به روی خودش بیاورد، با کمال پرویی ان ظرف ها را رها میکرد.
لما الان به خاطر ان خرگوش فضایی لعنتی، به این روز افتاده بود.
_ تو به من مدیونی جانگکوک.
جانگکوک با ترس به دختر نگاه کرد. یعنی او افکارش را خوانده بود؟
رویش را برگرداند و گفت: من که چیزی نگفتم.
_ من میتونم افکارتو بشنوم. میدونم ویژگی خیلی مسخره ایه. به هر حال تو به مدیونی چون من پول اجاره خونه تو جور کردم. پس انقدر غر نزن و کارتو بکن.
دختر شیر اب را بست و گفت: درضمن من "خرگوش فضایی لعنتی" نیستم.
جانگکوک که سعی داشت خودش را بیگناه جلوه دهد، گفت: خب باید چی صدات کنم؟
_ نمیدونم. این همه اسم تو دنیا هست.جانگکوک ارام سر تکان داد و سعی کرد بدون فکر کردن به افکار همیشگی اش،
به طی کشیدن ادامه دهد.
«»
جانگکوک روی زمین ولو شد و نفس راحتی کشید.
+ اه. بالاخره تموم شد.
دختر خرگوشی، قوطی ابجویی کنار جانگکوک روی زمین گذاشت و کنارش نشست.
جانگکوک قوطی اش را باز کرد و مشغول خوردن شد.
دختر خرگوشی بعد از خوردن قلوب اول، گفت: خدا جون! چه چیز باحالیه.
جانگکوک با تعجب پرسید: اولین بارته؟!
_ اره.
جانگکوک با دست به پیشنانی اش کوبید و گفت: بدبخت شدیم.
چیزی نگذشت که دختر خرگوشی، حالت تهوع پیدا کرد و داخل دستشویی خانه ی جانگکوک چادر زد.
جانگکوک با شنیدن صدا های دختر، صورتش را جمع کرد و گفت: حالم بهم خورد.
بعد از دقیقه های طولانی که خبری از دختر نشد، جانگکوک تقه ای به در دستشویی زد و گفت: ببینم اوضاع اون داخل چطوره؟
اما جوابی نشنید. جانگکوک به هیچ وجه دوست نداشت یک جسد روی دستش بیافتد. "دارم میام داخل" ـی گفت و در را باز کرد.
دختر، روی زمین زانو زده بود و به نظر میرسید حالش به شدت بد است.
جانگکوک کنارش نشست و شروع کرد به نوازش کمرش.
+ خوبی؟
دختر خواست جواب بدهد، اما به محض باز کردن دهانش، حالش بد شد.
دو طرف توالت را گرفت و خودش را بالا کشید.
جانگکوک صورتش را برگرداند و با خود گفت: باورم نمیشه دارم اینکارو میکنم.
YOU ARE READING
𝐀 𝐁𝐮𝐧𝐧𝐲 𝐆𝐢𝐫𝐥 𝐅𝐨𝐫 𝐀 𝐁𝐮𝐧𝐧𝐲 𝐁𝐨𝐲 |𝐉𝐉𝐊 |𝐂𝐎𝐌𝐏𝐋𝐄𝐋𝐄𝐃
Fanfictionاگر یه خرگوش تو کیفت پیدا کنی چه حالی بهت دست میده؟ مطمئنا خوشحال میشی. حالا اگر همون خرگوش یه دختر با خال کنار لبش باشه چه حسی بهت دست میده؟ جانگکوک که عاشقش شد.... [تکمیل یافته] ♔︎𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄𝒆 ♔︎𝐹𝑎𝑛𝑡𝑎𝑠𝑦 ♔︎𝑩𝒐𝒖𝒙𝑮𝒊𝒓𝒍