#3

930 129 3
                                    

جانگکوک سینی های سفارش را از روی پیشخان برداشت و روی میز مشتری گذاشت. تعظیم کرد و گفت: چیزی نیاز ندارید؟
اما ان دو، مشغول صحبت باهم بودند و تقریبا متوجه حضورش نشدند. جانگکوک انتظار داشت حداقل انعام بگیرد اما خبری از یک انعام کوچک هم نبود. حالا چطور میخواست اجاره خانه اش را بدهد؟
+ هی پسر!
جانگکوک سریع داخل اشپز خانه رفت تا سفارش های جدید را بدهد و سفارش های قبلی را بگیرد.
هوای اشپزخانه داغ و مرطوب بود و حال جانگکوک را بد تر میکرد. اگر ان لحظه تنها بود، مطمئا یک گوشه مینشست و از شدت کلافگی و خستگی گریه میکرد.
دو تا سینی را همزمان برداشت و بیرون رفت اما با دیدن صحنه ی روبرویش خشک شد و سر جایش ایستاد.
ان دختر خرگوشی جلوی مشتری ها ایستاده بود و رقص گربه ای میکرد. دست هایش را مشت کرده بود و زیر گونه هایش میکشید تا ادای گربه ها را در بیاورد و بعضی اوقات وانمود میکرد دارد دست هایش را لیس میزند و اهنگ بچگانه ای را میخواند.
جمعیت هم برایش دست میزدند و انعام میدادند. میخندیدند و توانایی ان دختر را تحسین میکردند. او واقعا سرگرم کننده بود.
جانگکوک با بهت به ان صحنه خیره شده بود که صدای همکارش را شنید.
+ راه بیافت پسر.
جانگکوک به خودش امد و به سمت میز ها رفت.
در حالی که سفارش ها را روی میز های خودشان میگذاشت، به ان دختر نگاه کرد و لبخند ملیحی زد.
«»

جانگکوک اسکناس های داخل دستش را شمرد و با شگفتی گفت: باورم نمیشه! سه ماه اجاره خونم جور شد.
دختر خرگوشی که درحال لیس زدن بستنی اش بود، شانه بالا انداخت و گفت: قابلی نداشت.
جانگکوک واقعا خوشحال بود. احساس میکرد بعد از مدت ها احساس خوبی دارد.
دست هایش را مشت کرد و وسط خیابان داد زد: یوهو!
مردم با تعجب به ان پسر جوان چشم دوختند.
جانگکوک به بخار نفس هایش نگاه کرد و گفت: واقعا خوشحالم. احساس خوبی دارم.
برگشت و به ان دختر گفت: فکر میکنم الان میتونی بری.
دختر لیس دیگری به بستنی اش زد و گفت: هر وقت از ته دلت خوشحال بودی من خود به خود محو میشم.
جانگکوک با ناامیدی گفت: اه که اینطور.
«»
وقتی جانگکوک در خانه اش را باز کرد و به دختر اشاره کرد که وارد شود، اولین کاری که ان دختر کرد، جیغ زدن بود.
_ خدای من!
خونه ی جانگکوک یک فاجعه ی به تمام عیار بود.
از سر و گوشه ی ان خانه ی کوچک، کثافط و میکروب میبارید. لنگه های جوراب و لباس های خونگی و بیرونی روی مبل ها و زمین پخش شده بودند و تعداد غیر قابل شمارشی ظرف های کثیف داخل اشپزخانه چشمک میزدند.
دختر به سمت جانگکوک که در حال دراوردن کاپشنش بود، چرخید و گفت: چجوری اینجا زندگی میکنی؟
جانگکوک با لحن عادی گفت: من اینجا خیلی راحتم. اگه مشکلی داری میتونی بری. من خوشحال میشم.

دختر دست به کمر شد و به ان فاجعه ی در حال وقوع نگاه کرد.
_ نه. نمیتونم اینجا رو اینجوری ول کنم.
چند دقیقه بعد، جانگکوک و ان خرگوش، پیش بند و دست کش پوشیده بودند و به سرشان سربند های سفید بسته بودند و گوشه هایشان را گره زده بودند.
جانگکوک در حال طی کشیدن پارکت های خانه اش بود و به زمین و زمان غر میزد.
به دسته ی طی تکیه داد و عرق پیشانی اش را پاک کرد.
+ دیگه تحمل ندارم. الان بیهوش میشم.
و دو دستی دسته ی طی را گرفت تا نیافتد.
دختر خرگوشی، که در حال شستن ظرف های بی شمار جانگکوک بود، داد زد: خودتو جمع کن! بی عرضه.
جانگکوک اهی کشید و به طی کشیدن ادامه داد.
او کاملا در خانه اش احساس راحتی میکرد. گرچه بعضی اوقات وقتی وارد اشپزخانه میشد، بعد از دیدن ظرف های کثیف از غذا خوردن پشیمان میشد و بدون که به روی خودش بیاورد، با کمال پرویی ان ظرف ها را رها میکرد.
لما الان به خاطر ان خرگوش فضایی لعنتی، به این روز افتاده بود.
_ تو به من مدیونی جانگکوک.
جانگکوک با ترس به دختر نگاه کرد. یعنی او افکارش را خوانده بود؟
رویش را برگرداند و گفت: من که چیزی نگفتم.
_ من میتونم افکارتو بشنوم. میدونم ویژگی خیلی مسخره ایه. به هر حال تو به مدیونی چون من پول اجاره خونه تو جور کردم. پس انقدر غر نزن و کارتو بکن.
دختر شیر اب را بست و گفت: درضمن من "خرگوش فضایی لعنتی" نیستم.
جانگکوک که سعی داشت خودش را بیگناه جلوه دهد، گفت: خب باید چی صدات کنم؟
_ نمیدونم. این همه اسم تو دنیا هست.

جانگکوک ارام سر تکان داد و سعی کرد بدون فکر کردن به افکار همیشگی اش،
به طی کشیدن ادامه دهد.
«»
جانگکوک روی زمین ولو شد و نفس راحتی کشید.
+ اه. بالاخره تموم شد.
دختر خرگوشی، قوطی ابجویی کنار جانگکوک روی زمین گذاشت و کنارش نشست.
جانگکوک قوطی اش را باز کرد و مشغول خوردن شد.
دختر خرگوشی بعد از خوردن قلوب اول، گفت: خدا جون! چه چیز باحالیه.
جانگکوک با تعجب پرسید: اولین بارته؟!
_ اره.
جانگکوک با دست به پیشنانی اش کوبید و گفت: بدبخت شدیم.
چیزی نگذشت که دختر خرگوشی، حالت تهوع پیدا کرد و داخل دستشویی خانه ی جانگکوک چادر زد.
جانگکوک با شنیدن صدا های دختر، صورتش را جمع کرد و گفت: حالم بهم خورد.
بعد از دقیقه های طولانی که خبری از دختر نشد، جانگکوک تقه ای به در دستشویی زد و گفت: ببینم اوضاع اون داخل چطوره؟
اما جوابی نشنید. جانگکوک به هیچ وجه دوست نداشت یک جسد روی دستش بیافتد. "دارم میام داخل" ـی گفت و در را باز کرد.
دختر، روی زمین زانو زده بود و به نظر میرسید حالش به شدت بد است.
جانگکوک کنارش نشست و شروع کرد به نوازش کمرش.
+ خوبی؟
دختر خواست جواب بدهد، اما به محض باز کردن دهانش، حالش بد شد.
دو طرف توالت را گرفت و خودش را بالا کشید.
جانگکوک صورتش را برگرداند و با خود گفت: باورم نمیشه دارم اینکارو میکنم.

𝐀 𝐁𝐮𝐧𝐧𝐲 𝐆𝐢𝐫𝐥 𝐅𝐨𝐫 𝐀 𝐁𝐮𝐧𝐧𝐲 𝐁𝐨𝐲 |𝐉𝐉𝐊 |𝐂𝐎𝐌𝐏𝐋𝐄𝐋𝐄𝐃Where stories live. Discover now