Part 03

661 97 32
                                    

سه هفته بعد:

میدوریا
سه هفته از روزی که تودوروکی کون به مدرسه اومده میگذره و از اون موقع دیگه کسی نتونسته اذیتم کنه.واقعا خوشحالم که دارمش.

زنگ خورده بود و من هنوز منتظر تودوروکی بودم اما مثل اینکه امروز قرار نبود بیاد!
خانمه لی:خب بچه ها کتاباتون رو باز کنید تا درسو شروع کنیم.
همش چشمام به در بود میترسیدم تو نبودش دوباره بچه ها اذیتم کنن البته باید اعتراف کنم این چند وقت خیلی بهش وابسته شدم و الانم احساسه دلتنگی میکنم.انقدر تو فکر بودم که اصلا نفهمیدم که کی زنگ خورد و نصفه بچه ها کلاسو خالی کردن.

همونجوری که فکر میکردم شد!

هی دکو
با توام زبونتو موش خورده؟
با جرائتی که نمیدونم از کجا اومده بود یهو فریاد کشیدم راحتم بذار
توجه همه بچه هایه کلاس به منو باکوگو جلب شد

تو الان سر من داد زدی پسره نفله؟ مثل اینکه خیلی پشتت به اون دوتیکه ای گرمه امروز حالیت میکنم
همه حرفاشو با داد تو صورتم کوبیدو دستمو گرفت دنباله خودش کشید
سریع حرکت میکرد و دستمو محکم میکشید به خاطر اینکه تو خونه چیز درست حسابی ای هم نمیخوردم در واقع چیزی نبود که بخوام بخورم،ضعف شدیدی داشتم
- کاچان صبر کن

باکوگو:
فکر کرده کیه سر من داد میزنه؟ سه هفته کاملو به اون نفله دوتیکه ای چسبیده بود دلیله عصبانیم رو درک نمیکردم حسایه عجیبی داشتم ولی الان مهم نیست باید یه درسه خوبی به این کوچولو بدم

در انباری که همیشه منو توش کتک میزد و باز کرد و محکم پرتم کرد رو زمین.همونجوری که رو زمین عقب عقب میرفتم اونم همزمان میومد جلوتر تا بالاخره پشتم به دیواره سرد انباری برخورد کرد و از اینکه راه فراری نداشتم اشک تو چشمام جمع شد.

جلوش رو زمین زانو زدمو چشماشو که توشون اشک حلقه زده بودو دیدم.
-میخوای گریه کنی؟همینه تو همیشه همینقدر ضعیفی بدونه اون دوتیکه ای هیچی نیستی از ادمایی مثل تو چندشم میشه.میدونی اون نفله برا چی همش چسبیده بهت؟ به خاطره دلسوزیه وگرنه هیچکس از ادمی مثل تو خوشش نمیاد

با این حرفش دیگه نتونستم تحمل کنم و اشکام یکی یکی پایین میومدن راست میگه من هیچی نیستم،ضعیفم حتی تودوروکی کون هم منو نمیخواد

نمیدونم چرا این حرفارو بهش زدم ولی میخواستم اون حسه بدی رو که داشتم از بین ببرم نمیخواستم دیگه بچسبه به اون نفله ولی الان احساسه بدتری دارم نمیخوام اشکاشو ببینم
-لعنتی

باید یه جوری آرومش میکردم احساس میکردم با اشکاش قلبم داره فشرده میشه.
چشمم افتاد به صورتش این بچه اونقدرا هم که فکر میکردم زشت نبود.چشمام رفت سمته لباش اون لحظه هیچی برام مهم نبود فقط میخواستم دیگه اشکاشو نبینم و طعمه لباشو بچشم.صورتمو بردم جلو و لبامو گذاشتم رو لباش

چشمامو بسته بودم و داشتم گریه میکردم یهو نرمیه چیزیو رو لبام حس کردم چشمام اندازه قورباغه باز شد
چیزی که دارم میبینم اشتباهه دیگه نه؟ توهم زدم؟

تودوروکی:
اییی لعنت دیشب سردرد عجیبی داشتمو امروز یه ساعت دیرتر بیدار شدم کسیم بیدارم نکرده بود!خواستم بیخیال مدرسه بشمو دوباره بخوابم ولی یهو یاده اون بروکلیه کیوت افتادم و با سرعت از تختم خارج شدم اگه کسی تو نبوده من اذیتش میکرد چی؟
همینجوری بدونه اینکه صورتمو بشورم با موهایه ژولیده دکمه هامو یکی در میون بستمو بدونه توجه به ادمایه خونه که داشتن صدام میزدن از خونه خارج شدمو خودمو انداختم تو ماشین تا زودتر برسم به مدرسه.
وقتی رسیدم دانش اموزا رو تو حیاط دیدم پس حتما الان باید زنگه تفریح باشه
اطرافمو نگاه کردم ولی میدوریا رو ندیدم یه خورده نگران شدم ولی فکر کردم حتما باید تو کلاس باشه بدون توجه به نگاه خیره بچه ها پچ پچشون دویدم سمت کلاس
-اون واقعا تودوروکی کونه؟چرا موهاش مثله تارزان شده
-چجوری روش شد با همچین سر وضعی بیاد مدرسه
-انگار دنباله کسی بود نه؟

وقتی به کلاس رسیدم چند لحظه خم شدم و زانوهامو گرفتم تا یه نفسی تازه کنم.سریع در کلاسو باز کردم و دیدم میدوریا تو کلاس نیست.سمته یکی از بچه هایی که داشت نگام میکرد رفتم
-میدوریا کجاست
-اممم خب
-زود باش بگو ببینم میدوریا کجاست
با دادی کشیدم از ترس لرزید ولی الان فقط میدوریا مهم بود
-با..کوگو دس..ستش رو گرفت و...
-دیگه نذاشتم حرفش تموم شه همین که اسمه باکوگو رو شنیدم نگرانی و عصبانیت کله بدنمو گرفت حدس میزدم کجا برده باشتش و پس دویدم سمته انباری
......................................................................

دارم وسوسه میشم میدوریا رو به تودوروکی برسونم پس باکوگو ادم باش😂

ببخشید به خاطر تاخیرم دلیل دارم براش ولی خب اگه بگم اینجوری احساس میکنم دارم بهونه میارم و خب مهم نیست الان دیگه قول میدم هفته ای یه بار اپ کنم و ببخشید گند زدم دیگه امیدوارم خوشتون بیاد😂❤️😭

ʟᴏᴠᴇʟʏ ɪɴᴇᴘᴛ(ʙᴀᴋᴜᴅᴇᴋᴜ)Where stories live. Discover now