31

1.2K 242 15
                                    

به ساعتش نگاه کرد و دید چند دقیقه زودتر به بیمارستان رسیده. روزش رو با غم و درد شروع کرد و بعدش تونست یه قبر برای خودش بگیره و برای اولین بار سر مزار مادرش گریه کرد.

پیرمرد مهربونی سر راهش قرار گرفت و حتی نفهمید اسمش چیه اما کنارش یه حالِ خوب و قشنگ رو تجربه کرد.

جعبه‌ی کفنش رو بغل کرد وارد بیمارستان شد. با لبخند سراغ خانم نوروزی رفت و بعد از سلام و احوال پرسی های همیشگی سوپروایزر خوش اخلاقش عروسک کوچیک و بانمکی که از تن و بدن گرد تشکیل شده بود و چیزی شبیه به نازال بینی روی صورتش بود به سمتش گرفت.

کیا با خنده از دستش گرفت و به حرفش گوش داد.

-تا این کوچولوی چشم آبی رو با نازال دیدم گفتم خودتی. برش داشتم گذاشتم کنار تا بیای.

-خیلی جینگوله.

-آهان... داره میاد.. بذار معرفیت کنم.

خانم نوروزی با لبخند سمت دختری رفت که کیسه‌ی بزرگی دستش بود. از همین دور چندتا دست و پای پارچه‌ای عروسک که از کیسه بیرون زده بود مشخص بود.

-خانم خوش آوا ایشون مثل پسر خودمه. باهات حرف زده بودم.

دختر نگاه قشنگی به چشمای کیا کرد و با لبخند سلام گفت و کیا هم جوابش رو داد و ازش سوال پرسید.

-سلام... ببخشید میپرسم ولی چرا این همه وقت میذارین تا عروسک بدوزین و تا اینجا بیاین؟

-گاهی زندگی سخت میشه. منم روزای سختی داشتم. یه عروسک پارچه ای مادربزرگم برام دوخت و لبخند روی لبم اومد و از اون روز به بعد درد و غمم کم شد. منم عروسک پارچه‌ای برای بچه‌هایی میدوزم که نیاز دارن از سختی ها بگذرن.

کیا عروسک توی دستش رو بالا گرفت و با ذوق حرف زد.

-مرسی... امیدوارم دردای منم کمتر بشه. آم... میتونین کفنم رو امضا کنین.

-نمیدونم آدم درستی هستم یا نه... مگه نباید آقایون روی کفن رو امضا کنن.

-چیزی به اسم تفاوت جنسیتی برای خدا وجود نداره. هر حرف مزخرفی هست آدما ساختن.

دختر به چشم‌های کیا خیره شد و جواب داد.

-با خوشحالی امضاش میکنم.

کیا در جعبه‌ی کفنش رو باز‌ کرد و جلوی دختر نگه داشت. امضای ظریف و قشنگی روی بخش سفید کوچیکی که روی کفنش بود نشست و دختر به نوشته‌ی کنارش نگاه کرد.

-امیدوارم بعد از هر سختی برای همه آسونی باشه.

کیا لبخند زد و سر تکون داد و دختر ماژیکی که توی جعبه‌ی کفن بود رو به دست کیا سپرد و ازش خدافظی کرد.

کیا باورش نمیشد. فقط سه تای دیگه مونده... واقعاً آخرشه... بعد این همه مدت داره تموم میشه...

خانم نوروزی صداش کرد.

-کیا جان... حالت خوبه؟ بچه ها گفتن چند وقت پیش بیمارستان بودی.

-چیز خاصی نبود... پیش پروفسور علیزاده وقت گرفتم. چند وقت دیگه پیشش میرم..

-رنگ صورتت که خبر از وضع بد ریه هات میده. لبات کبوده.. چشمات هم پف داره. ناخونات رو ببینم.

-خوبم... خب.. صبح یه ذره گریه کردم.. حتماً واسه همونه.

کیا میدونست با دیدن رنگ‌ ناخون‌هاش میفهمه وضع ریه‌هاش بدتر شده و دستش رو مشت کرد و به حرف خانوم مقابلش گوش داد.

-گریه برای چی؟

-دلم گرفته بود.... من دیگه میرم... بازم ممنونم برای همه چیز.

-خدا به همراهت... هر از گاهی بیا به ما سر بزن. وقتی میای خستگی از تنمون در میره. منتظر نشو حالت بد بشه پیدات بشه.

-چشم.. سر میزنم. خدافظ.

کیا از بیمارستان خارج شد و سوار جیپش شد. به دست‌هاش نگاه کرد... انگشت‌هاش میلرزه. زیادی خسته شده بود و بدنش به استراحت نیاز داشت. حتی چند دقیقه‌هم نخوابیده بود و دیگه توان نداشت.

دستش رو بین موهاش برد و کف سرش رو ماساژ داد و به سمت خونه راه افتاد. توی جاده حس میکرد بعضی از تصاویر رو دوتایی میبینه و چشم‌هاش تار میشه.

سرش رو به چپ و راست تکون داد و سرعت ماشین رو کمتر کرد.

اکسیژنش رو به اتمام بود و امیدوار بود سالم به خونه برسه... هنوز سه امضای دیگه میخواد... فقط سه تا...

دستش رو روی قفسه‌ی سینش گذاشت و با دقت بیشتری رانندگی کرد.
به خونه رسید و جیپش رو بیرون حیاط پارک کرد و کفنش رو برداشت و وارد باغ شد.

با دیدن میوه‌های بوته‌ی نارنگی مادربزرگش لبخند زد و دستش رو دراز کرد و یکیشون رو چید. امسال زودتر از سال‌های پیش میوه داده بود.
نارنگی رو جلوی دماغش گرفت و نازال بینیش رو کنار زد و بوش کرد... حس خوبی بهش میداد.

دستش رو به دیوار تکیه داد و از پله ها بالا رفت و وارد خونه شد. آروم آروم جلو رفت و صدای مادریش رو شنید.

-کیا... کجا بودی دیانکم؟

-یه امضای دیگه گرفتم.. خوابم میاد مادری خستم. میرم بخوابم.

-غذا خوردی؟

-خوردم.

-باشه پسرم.

وارد اتاقش شد و جعبه‌ی کفنش رو پایین گذاشت و بدون عوض کردن لباساش کپسول همراهی که تقریباً خالی شده بود رو روی زمین گذاشت و روی تختش دراز کشید. ماسک اکسیژن کنار تختش رو روی صورتش گذاشت و شیرش رو باز کرد و با راحتتر شدن نفس‌هاش پلک‌هاش گرم شد و با خیال راحت میتونست بخوابه.

حالا یه قبر داره که کسی نمیتونه ازش بگیره و فقط سه تا امضای دیگه لازم داره.

یاد جمله‌ای افتاد که به پیرمرد گفت... عشق رو تجربه نکرده. تصویر لبخند مهربون آرتان به ذهنش اومد و از خودش و احساساتش ترسید.
جوری که توی بغلش آروم میشه و کنارش درداش کمتر میشه غیر عادیه...

آروم آروم به دنیای خواب پا گذاشت و دیگه به چیزی فکر نکرد.

●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●

خب این پارت کوتاه بود پس پارت بعدی هم الان آپ میشه♡♡♡♡

کفن پوشWhere stories live. Discover now