به ساعتش نگاه کرد و دید چند دقیقه زودتر به بیمارستان رسیده. روزش رو با غم و درد شروع کرد و بعدش تونست یه قبر برای خودش بگیره و برای اولین بار سر مزار مادرش گریه کرد.
پیرمرد مهربونی سر راهش قرار گرفت و حتی نفهمید اسمش چیه اما کنارش یه حالِ خوب و قشنگ رو تجربه کرد.
جعبهی کفنش رو بغل کرد وارد بیمارستان شد. با لبخند سراغ خانم نوروزی رفت و بعد از سلام و احوال پرسی های همیشگی سوپروایزر خوش اخلاقش عروسک کوچیک و بانمکی که از تن و بدن گرد تشکیل شده بود و چیزی شبیه به نازال بینی روی صورتش بود به سمتش گرفت.
کیا با خنده از دستش گرفت و به حرفش گوش داد.
-تا این کوچولوی چشم آبی رو با نازال دیدم گفتم خودتی. برش داشتم گذاشتم کنار تا بیای.
-خیلی جینگوله.
-آهان... داره میاد.. بذار معرفیت کنم.
خانم نوروزی با لبخند سمت دختری رفت که کیسهی بزرگی دستش بود. از همین دور چندتا دست و پای پارچهای عروسک که از کیسه بیرون زده بود مشخص بود.
-خانم خوش آوا ایشون مثل پسر خودمه. باهات حرف زده بودم.
دختر نگاه قشنگی به چشمای کیا کرد و با لبخند سلام گفت و کیا هم جوابش رو داد و ازش سوال پرسید.
-سلام... ببخشید میپرسم ولی چرا این همه وقت میذارین تا عروسک بدوزین و تا اینجا بیاین؟
-گاهی زندگی سخت میشه. منم روزای سختی داشتم. یه عروسک پارچه ای مادربزرگم برام دوخت و لبخند روی لبم اومد و از اون روز به بعد درد و غمم کم شد. منم عروسک پارچهای برای بچههایی میدوزم که نیاز دارن از سختی ها بگذرن.
کیا عروسک توی دستش رو بالا گرفت و با ذوق حرف زد.
-مرسی... امیدوارم دردای منم کمتر بشه. آم... میتونین کفنم رو امضا کنین.
-نمیدونم آدم درستی هستم یا نه... مگه نباید آقایون روی کفن رو امضا کنن.
-چیزی به اسم تفاوت جنسیتی برای خدا وجود نداره. هر حرف مزخرفی هست آدما ساختن.
دختر به چشمهای کیا خیره شد و جواب داد.
-با خوشحالی امضاش میکنم.
کیا در جعبهی کفنش رو باز کرد و جلوی دختر نگه داشت. امضای ظریف و قشنگی روی بخش سفید کوچیکی که روی کفنش بود نشست و دختر به نوشتهی کنارش نگاه کرد.
-امیدوارم بعد از هر سختی برای همه آسونی باشه.
کیا لبخند زد و سر تکون داد و دختر ماژیکی که توی جعبهی کفن بود رو به دست کیا سپرد و ازش خدافظی کرد.
کیا باورش نمیشد. فقط سه تای دیگه مونده... واقعاً آخرشه... بعد این همه مدت داره تموم میشه...
خانم نوروزی صداش کرد.
-کیا جان... حالت خوبه؟ بچه ها گفتن چند وقت پیش بیمارستان بودی.
-چیز خاصی نبود... پیش پروفسور علیزاده وقت گرفتم. چند وقت دیگه پیشش میرم..
-رنگ صورتت که خبر از وضع بد ریه هات میده. لبات کبوده.. چشمات هم پف داره. ناخونات رو ببینم.
-خوبم... خب.. صبح یه ذره گریه کردم.. حتماً واسه همونه.
کیا میدونست با دیدن رنگ ناخونهاش میفهمه وضع ریههاش بدتر شده و دستش رو مشت کرد و به حرف خانوم مقابلش گوش داد.
-گریه برای چی؟
-دلم گرفته بود.... من دیگه میرم... بازم ممنونم برای همه چیز.
-خدا به همراهت... هر از گاهی بیا به ما سر بزن. وقتی میای خستگی از تنمون در میره. منتظر نشو حالت بد بشه پیدات بشه.
-چشم.. سر میزنم. خدافظ.
کیا از بیمارستان خارج شد و سوار جیپش شد. به دستهاش نگاه کرد... انگشتهاش میلرزه. زیادی خسته شده بود و بدنش به استراحت نیاز داشت. حتی چند دقیقههم نخوابیده بود و دیگه توان نداشت.
دستش رو بین موهاش برد و کف سرش رو ماساژ داد و به سمت خونه راه افتاد. توی جاده حس میکرد بعضی از تصاویر رو دوتایی میبینه و چشمهاش تار میشه.
سرش رو به چپ و راست تکون داد و سرعت ماشین رو کمتر کرد.
اکسیژنش رو به اتمام بود و امیدوار بود سالم به خونه برسه... هنوز سه امضای دیگه میخواد... فقط سه تا...
دستش رو روی قفسهی سینش گذاشت و با دقت بیشتری رانندگی کرد.
به خونه رسید و جیپش رو بیرون حیاط پارک کرد و کفنش رو برداشت و وارد باغ شد.با دیدن میوههای بوتهی نارنگی مادربزرگش لبخند زد و دستش رو دراز کرد و یکیشون رو چید. امسال زودتر از سالهای پیش میوه داده بود.
نارنگی رو جلوی دماغش گرفت و نازال بینیش رو کنار زد و بوش کرد... حس خوبی بهش میداد.دستش رو به دیوار تکیه داد و از پله ها بالا رفت و وارد خونه شد. آروم آروم جلو رفت و صدای مادریش رو شنید.
-کیا... کجا بودی دیانکم؟
-یه امضای دیگه گرفتم.. خوابم میاد مادری خستم. میرم بخوابم.
-غذا خوردی؟
-خوردم.
-باشه پسرم.
وارد اتاقش شد و جعبهی کفنش رو پایین گذاشت و بدون عوض کردن لباساش کپسول همراهی که تقریباً خالی شده بود رو روی زمین گذاشت و روی تختش دراز کشید. ماسک اکسیژن کنار تختش رو روی صورتش گذاشت و شیرش رو باز کرد و با راحتتر شدن نفسهاش پلکهاش گرم شد و با خیال راحت میتونست بخوابه.
حالا یه قبر داره که کسی نمیتونه ازش بگیره و فقط سه تا امضای دیگه لازم داره.
یاد جملهای افتاد که به پیرمرد گفت... عشق رو تجربه نکرده. تصویر لبخند مهربون آرتان به ذهنش اومد و از خودش و احساساتش ترسید.
جوری که توی بغلش آروم میشه و کنارش درداش کمتر میشه غیر عادیه...آروم آروم به دنیای خواب پا گذاشت و دیگه به چیزی فکر نکرد.
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
خب این پارت کوتاه بود پس پارت بعدی هم الان آپ میشه♡♡♡♡
YOU ARE READING
کفن پوش
Romance[COMPLETE]by saba2079 ((میگن اگه چهل نفر کفن یکی رو امضا کنن میره بهشت. ولی من میگم اگه تو کنارم باشی دنیام بهشت میشه.)) اگه از رمان گی فارسی خوشتون میاد یه سر بزنید♡