کیا با تعجب سوال کرد.
-مگه چی شده؟
آرتان نگاهش رو دزدید و به آپارتمان نگاه کرد. وارد پارکینگ شد و سکوت رو انتخاب کرد. دلش نمیخواست بحث گذشته وسط بیاد. یادش اومد قراره در مورد احساساتش با کیا حرف بزنه و اضطرابش برگشت.
از ماشین پیاده شد و کف دستهاش رو روی پیشونیش گذاشت و صدای باز و بسته شدن درب سمت دیگه رو شنید.
-متأسفم... همش یه چیزی میگم و بعد ناراحتت میکنم. به خدا منظوری نداشتم.
آرتان دستش رو از روی سرش برداشت و به کیا لبخند زد.
-هی... اینجوری نگو... تو هیچ کار اشتباهی نکردی... برات تعریف میکنم یه روزی اما الان... یه ذره برام سخته.
سوار آسانسور شدن و کیا فشار اکسیژنش رو کمتر کرد و به آرتانی که با استرس کف دستش رو فشار میداد خیره شد و چیزی نگفت. آرتان بهترین راه فرار از دردها و مشکلاتِ پسر بیمار بود و دوست نداشت ناراحتیها رو به یادش بیاره.
-ببخشید... من نمیخوام کار اشتباهی بکنم ولی همیشه باعث درد و ناراحتی بقیه میشم... واقعاً ببخشید.
آرتان دستهای کیا رو توی دستش گرفت و زمزمهوار جواب داد.
-کی گفته تو باعث درد میشی؟! تو خوده درمانی... حرفای تو باعث ناراحتیم نشد. تو هیچ کار اشتباهی نکردی. چرا عادت کردی خودتو مقصر نشون بدی.
-چون... همیشه همینه... قبلاً بهت گفته بودم. من حتی تولدم اشتباه بود.
-کیا... نمیدونم بقیه چی تو گوشت خوندن ولی بدون، من خدا رو شکر میکنم که توی زندگیم اومدی.
-تو دوست خیلی خوبی هستی آرتان.
آرتان به کلمهی دوست فکر کرد و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه صدای دینگ مانند آسانسور رو شنید و ازش پیاده شدن و سمت خونه رفتن. آرتان درب رو باز کرد و منتظر موند اول کیا وارد بشه.
چراغ های خونه رو روشن کرد و کتش رو درآورد و روی دستهی صندلیِ پشت اپن انداخت و سمت آشپزخونه رفت تا چایی ساز رو روشن کنه.
کیا روی کناپه نشست و کولهی اکسیژنش رو کنار پاش گذاشت. لبش رو به دندون گرفت و با غم به آرتان نگاه کرد. اون یه آدم کامله. کاش میتونست عاشقش باشه. کاش میتونست با خیال راحت به چشم های شکلاتیش خیره بشه.
آهی کشید و سرش رو پایین انداخت. فقط سه امضای دیگه لازم داره تا با خیال راحت بمیره و نمیتونه آرزوی زنده بودن و زندگی کردن بکنه...
آرتان از آشپزخونه بیرون اومد و کنار کیا نشست.
-خب... شام چی بگیریم؟ کباب خوبه؟
-نه... اوه... میشه فست فود باشه؟ توی خونهی ما فستفود وارد نمیشه. فقط غذاهای سنتی.
-هر جور تو دوست داری...
YOU ARE READING
کفن پوش
Romance[COMPLETE]by saba2079 ((میگن اگه چهل نفر کفن یکی رو امضا کنن میره بهشت. ولی من میگم اگه تو کنارم باشی دنیام بهشت میشه.)) اگه از رمان گی فارسی خوشتون میاد یه سر بزنید♡