36

1.4K 240 38
                                    

روی کاناپه دراز کشیده بودن و کیا به تنِ آرتان تکیه زده بود. هیچکدوم چیزی به زبون نمیاوردن و دست‌های هم دیگر رو محکم گرفته بودن.

کیا سرش رو بیشتر به شونه‌ی آرتان فشار داد و چشم‌هاش رو بست. لبخندش پاک نمیشد. حالا کسی رو داره که واقعاً بهش اهمیت بده و دوستش داشته باشه.  همه چیز زیادی قشنگه و کاش دنیا متوقف بشه و توی همین لحظه گیر کنن.

صدای گوشی کیا بلند شد و با ناراحتی به شماره‌ی مادربزرگش نگاه کرد و جواب داد.

-سلام... جانم مادری؟!

-کیا جان دیر وقته. کجایی دیانکم؟

-آم... الان... الان راه میوفتم.. ببخشید ساعت رو ندیدم.

-بیا پسرم منتظرتم. زودباش. ماشین نداری محمد آقا بیاد دنبالت؟

-نه... خودم میام.. خدافظ.

-خدا به همراهت. منتظرتم.

کیا با ناراحتی به آرتان خیره شد و با صدای آرومی حرف زد.

-باید برم...

-اشکال نداره. حالا با خیال راحت میتونم بهت زنگ بزنم تا ببینمت. دیگه لازم نیست دنبال بهانه باشم. فقط راستش رو میگم که دلم برات تنگ شده.

-یعنی الان واقعیه؟!

-حتی اگه یه خوابه من هیچ وقت بیدار نمیشم.

کیا لبخند زد و گونه‌ی آرتان رو بوسید و آرتان دست‌هاش رو گرفت.

-من میرسونمت. اوه... ما غذا گرفته بودیم. میتونیم توی ماشین بخوریم.

کیا خندید و از روی کاناپه بلند شد. آرتان هم بلند شد و سمت تراس رفت و غذا ها رو برداشت و به سمت کیا رفت. پا به پای هم از خونه بیرون رفتن و سوار ماشین شدن. آرتان سعی میکرد مسیر طولانی‌تری رو بره تا لحظه‌های بیشتری کنار عشقش داشته باشه.

کیا گازی به چیزبرگرش زد و پلک‌هاش رو بست تا از مزش لذت ببره و آرتان اعتراض کرد.

-نامردی نکن. من پشت فرمونم. پس من چی؟

کیا زبونش رو در  آورد و گاز دیگه‌ای به غذاش زد و صدای خنده‌ی آرتان بلند شد. پسر چشم آبی ساندویچش رو جلوی دهن آرتان گرفت تا ازش بخوره و برق خوشحالی رو توی چشمش دید.

کنار هم حالشون خوب بود‌. مهم نبود بقیه چه فکری در موردشون بکنن کیا میدونست آرتان پژوه پشتش وایمیسه و ازش حمایت میکنه.

کیا سیب زمینی رو به سمت آرتان گرفت و غر زد.
-اونقدر دیر سراغش رفتیم که ماسید. هم یخه هم یه جوری شده.

آرتان یه تیکه سیب زمینی خورد و با اخم و لبخند سر تکون داد.

-آره... افتضاحه...

-آرتان!

-جانم.

-ابروت چرا شکسته؟

کفن پوشWhere stories live. Discover now