چان جوری با اشتیاق میبوسیدش ک انگار تشنه ای صد ساله اس ک به آب رسیده جوری لباشو یکی یکی ب نوبت میمکید و میلیسید انگار ک اگه ازش دست میکشید دیگه هیچ وقت نمیتونست داشته باشتش عشق بک جوری وارد خونش شده بود که با وجود داشتنش و اینکه کاملا مال اون بود هنوز میترسید
بک ک دید حالت چانیولش یکم عوض شده ازش فاصله گرفت در حدی ک بتونه حرف بزنه
آروم دستش رو نوازش وار رو گونه ی یولش کشید
-یول چیشده ؟!
میترسید ک برای یولش خوب نباشه میترسید همه ی اینا ی خواب شیرین باشه ک یه دفعه یی ب کابوس تبدیل شه
ولی چان غافل از حال بک آروم از روش بلند شد نباید زیاده روی میکرد بک براش زیادی عزیز بود نباید با عجله بهش صدمه میزد اون شکستنی بود ظریف بود و چان با تموم وجودش اونو میپرستید بعد از گذاشتن بوسه ی سطحی رو لباش نشست رو تخت
.بک عزیزم
بک با این جور صدا شدنش قلبش فرو ریخت ینی چان میخواست بگه پشیمونه یا نمیخوادش حالا ک بک بودن با چانیولش رو تجربه کرده بود عمرا میتونست بدونش دوم بیاره از الان مطمئن بود ک میمیره
چان ک دونه های عرق رو رو پیشونی بک دید ترسید آروم اونو بغلش گرفت
.عزیزم یکی ی دونه ی من
چرا اینجوری شدی تب داری؟
و دستش رو پیشونی بک گذاشت اما این توجهه چان برای بک معلوم نبود بک احتیاج داشت ک چان بگه اونو میخواد تا ابد
میخواست داد بزنه ک ماله اونو و حق نداره پشیمون شه ولی نمیشد
هیچ چیز ش زورکی شدنی نبود
با فکر ترک شدنش قطره اشک سمجی ک از اول بلند شدن چان روش سعی در مهار کردنش داشت آروم پایین اومد
چان با دیدن اشک فرشته اش تعجب کرد ینی اذیتش کرده بود
اوه خدای من من چیکار کردم
.بک عزیزم گریه نکن خواهش میکنم
خوشگلم معذرت میخوام متاسفم گریه نکن
من میمیرم اینجوری ببینمت
چان داشت التماسش میکرد و محکم بغلش کرد ولی بک با این ابراز محبت چان و حرفاش نتونست جلوی خودش رو بگیره و شروع ب گریه کرد خودشم نمیدونست چ مرگشه ولی ب این خالی شدن احتیاج داشت گاهی در زندگی پیش میاد ک آدما از خوشحالی گریه میکنند و گاهی هم از شدت غم و درد میخندن
این احساس احساس واقعی ادماست بک الان با وجود تموم خوشحالی ک داشت بازم ی گوشه از قلبش غمگین بود خیلی عجیبه گاهی ب خاطر داشتن چیزایی ک همیشه آرزوش رو داریم غمگین میشیم
ولی الان بک نباید میذاشت این چیزا حال خوب تنها عشق زندگیش رو خراپ کنه
-چان
یول
من م-ن متاسفم فک کردم ک برات کافی نیستم فک کردم شاید منو نخوای
بک داشت مثه بچه ها بهونه میاورد و با انگشتاش بازی میکرد و گهگاهی فین فین میکرد
ولی چان اونو محکمتر ب خودش چسبوند جوری ک صدای استخوناش رو شنید این پسر حق نداشت اینجوری بگه درسته ک مدت کمی بود دیده بودش و هنوز کامل نشناخته بودش ولی این دلیل نمیشه ک آدم از عشق زندگیش ی افسانه بنویسه ن عشق اینجوری واسه بچه هاست عشق برای چان معنی دیگه ای داشت
اون عاشق بک بود مطمئن بود و قرار بود هر روز بیشتر عاشقش بشه چرا ک هر روز بیشتر میشناختش بیشتر میفهمیدش و خیلی چیزای دیگه ک قرار بود با هم از پسش بربیان و اون مطمئن بود ک بک براش یه دونه هدیه ی آسمونیس
بافین فین ریزی ک شنید فهمید ک مدت زیادیه داره همین جوری ب عشقش نگاه میکنه اوه این چشما کی اینجوری گمراه شدن
-عزیزم من متاسفم تو برای من زیادی هستی خدای من نمی دونم چجوری بگم ک الان چقد حس های متفاوتی دارم ولی بک
عشق زندگیم تو هیچ کدومشون تو نیستی ک ی لحظه ولت کرده باشم تو متعلق ب منی و باید تا آخرش هم باشی
پیشونی بک رو بوسید و آروم تو بغلش درازش کرد مثه این که فرشته کوچولوش هنوز باید خیلی چیزا رو رد میگرد
بک تازه از خونه ترد شده بود تازه عاشق شده و حالا دوست پسر داره برای پسری ک تموم اینا براش در چند ماه اتفاق افتاده یکم زیادیه و زمان میخواد
چانم حاظره براش صبر کنه
-فرشته کوچولو
می دونی از کی برام مهم شدی
؟!
بک هاج و واج ب یولش نگاه کرد چان امشب چندین لقب بهش داده بود و هردفعه احساس پاک بودن و خاص بودن میکرد
-نه
آروم جواب چان رو داد و منتظر بهش نگاه کرد
چان با دیدن حالت بک فهمید ک کوچولوش افتاده رو دنده ی گوش کردن و قرار نیس شیطنت های همیشگیش رو بکنه پس با خیال راحت شروع کرد ب داستانش
-بک اون شب وقتی فهمیدم ک تو خواهرم رو رد کردی اونم اونقدر بد
داغون شدم یورا برام خیلی عزیزه ما تا حالا هرچی خواسته رو بهش دادیم گاهی میشد چیزای منو میخواست ولی من بازم بهش میدادم میگفتم دوسش ندارم مال تو یورا برام خیلی مهم بود
YOU ARE READING
oneshot
Fanficبیون بکهیون با گفتن رازش از خونه انداخته میشه بیرون ولی آیا زندگی اش ادامه خواهد داشت وقتی همه چیزتو از دست بدی؟!