کیا روی تختش دراز کشیده بود و به صدای خروج اکسیژن از کپسول گوش میداد. چند روزی که گذشته بود فقط تلفنی با آرتان حرف زده بود و دلش براش تنگ شده بود. همین چند دقیقهی پیش بهش پیام داده بود و میدونست سر کاره و نمیخواست مزاحمش بشه.
میترسید اتفاقی بیوفته و خوشحالی این چند روزش از بین بره. احتمالاً امشب، شب خوبی براش نمیشد چون طبق معمول خانوادهی جمشیدی دور هم جمع میشدن و کیا از دیدشون تافتهای جدا بافته بود و غریبه حساب میشد. همه میخواستن شب کنار هم باشن و این یعنی تا خوده صبح همهمه و حرفهای تکراری و تیکه و کنایه به کیا و بعد از اون، تعریف خاطرههای گذشته.
میدونست اگه از آرتان خواهش کنه تا دنبالش بیاد قبول میکنه اما پدری و مادریش ناراحت میشدن؛ اما دلش نمیخواد حال خوبش خراب بشه. با شک و تردید دستش رو سمت گوشیش برد و پیامی به دوست پسرش فرستاد.
((میشه امشب همدیگر رو ببینیم؟ میشه شب پیشت بمونم؟))
ارسال کرد و بعد لبش رو به دندون گرفت. نکنه آرتان اشتباه برداشت کنه... منظورش از شب موندن فقط فرار از خانواده و فامیلش بود نه بیشتر. با استرس لبش و جویید و پیام دیگهای ارسال کرد.
(( منظورم اون نبودااا. ))
منتظر نشست و جوابی از سمت آرتان نیومد. حتماً جلسه کاریش تموم نشده. بلند شد و ماسک اکسیژنش رو درآورد و از اتاقش بیرون رفت. به پذیرایی رسید و دید مادربزرگش کتابی توی دستشه و روی مبل نشسته.
-سلام.
-نه کیا جان. امشب فرار نمیکنی.
-تقریباً قرارم رو گذاشتم. شبم نمیام.
-شما اجازهی این کار رو نداری پسرم.
-مادری... من واقعاً حالم خوبه و نمیخوام چیزی خرابش کنه پس جدی جدی شب خونه نیستم.
-کجا میخوای بمونی؟
-پیش آرتان.
-زشته بری خونهی مردم.
-دوستمه.
-دیانکم... من و پدربزرگت میخوایم امشب در مورد موضوع مهمی حرف بزنیم.
-خب همین الان بهم بگو.
-کیا جان برای چی لج میکنی؟
کیا حوصلهی بحث نداشت آهی کشید و به چشمهای مادربزرگش خیره شد.
-چون دیگه نمیتونم تحمل کنم. نمیخوام توی جمعی که اذیت میشم باشم. دیگه به خودم ظلم نمیکنم. فکر کنم به سنی رسیدم که اجازه نگیرم و فقط خبر بدم. خیلی دوست دارم خیلی برات احترام قائلم ولی امشب بین بچهها و نوه هات نمیمونم.
مادریش بلند شد و آروم بغلش کرد و به صحبتشون ادامه داد.
-خوشحالم داری یاد میگیری از خودت دفاع کنی و حرفت رو بزنی عزیزکم. شب برو ولی فردا صبح زود برگرد. حداقل صبحونه دور هم باشیم. بخاطر من بیا باشه دیانکم؟
YOU ARE READING
کفن پوش
Romance[COMPLETE]by saba2079 ((میگن اگه چهل نفر کفن یکی رو امضا کنن میره بهشت. ولی من میگم اگه تو کنارم باشی دنیام بهشت میشه.)) اگه از رمان گی فارسی خوشتون میاد یه سر بزنید♡