Part 05

834 113 47
                                    

پشته مدرسه کیفشو تو بغلش گرفته بودو تو خودش جمع شده بود.دروغ نبود اگه میگفت انتظار داشت تودوروکی بعد از دادی که سرش زده بیاد دنبالش.مثل اینکه فراموش کرده بود نباید از کسی انتظاری داشته باشه اونم وقتی حتی خودشم خودشو دوست نداره... از خودش نفرت داشت هیچوقت نتونسته بود از خودش مراقبت کنه همیشه یه ضعیفه به تمام معنا بود.حرفایه باکوگو مدام تو ذهنش تکرار میشد.

هیچکسو نداشت پس چرا باید زندگی میکرد؟حتی اگه میمردم کسی نبود خاکش کنه.اشکاشو پاک کرد و یه تیکه کاغذ تیز از کیفش بیرون اورد.کاغذو رویه رگه دستش گذاشت...

بعد تمامه دادو بیدادایی که تو انباری راه انداختو مشتایی که به دیوار کوبید حس کرد راه تنفسش بسته شده با همون دستایه خونی و سر و وضعه خاکی از انباری خارج شد تا یکم هوا بخوره.
همینجوری که داشت قدم میزد حس کرد دیگه میتونه راحت نفس بکشه ولی با چیزی که دید چشماش چهارتا شد.
میدوریا رویه زمین بیهوش افتاده بود و از دستاش خون میچکید.همونطور که به سمتش میدوید فریاد کشید:
_چیکار کردی با خودت احمقققق

سرشو سمته قلبش برد و با حسه ضربانه ضعیفی که قلبش میزد نفسه راحتی کشید.نمیدوست چرا باید برایه کسی که قبلا به خونش تشنه بود انقدر نگران شده باشه ولی الان وقته فکر کردن به این چیزا نبود باید زخمایه دستاشو پانسمان میکرد.

میدوریا رو رو دستاش بلند کرد و سمته ماشینش که در مدرسه پارک شده بود بردش.(یه چیزی بگم باکوگو هنوز به سنه قانونی نرسیده ولی به خاطر نفوذ باباش قوانینو به تخمشم نمیگیره)میدوریا رو تویه ماشین گذاشت و خودشم بعدش سوار شد به طرفه خونش ره افتاد.

ʟᴏᴠᴇʟʏ ɪɴᴇᴘᴛ(ʙᴀᴋᴜᴅᴇᴋᴜ)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora