39

1.4K 231 37
                                    

با خجالت کنار هم دراز کشیده بودن و چیزی نمیگفتن. جفتشون به سقف خیره شده بودن و میترسیدن جمله‌ای به زبون بیارن. کیا با شرمندگی و ناراحتی به دعایی که کرده بود فکر کرد. چه بلایی سر آرتان میاد! حتماً خیلی ناراحت میشه و دلش میشکنه. با صدای آرومی حرف زد.

-آرتان... وقتی من بمیرم چی کار میکنی؟

-دیگه این حرف رو نزن.

-جدی میگم... نمیخوام باعث نگرانیت بشم.

-اصلا من اگه بمیرم تو چی کار میکنی؟

-اذیت نکن و جوابم رو بده.

-اول تو بگو.. بعدش من میگم‌

-فکر کن میخوام تصور کنم مراسم ختمم چه جوری میشه. بگو دیگه...

-اول تو از مراسم ختم من میگی بعد نوبت به من میرسه.

-لجباز...

-دیدی گفتنش سخته.

-اگه روزی بشنوم اتفاقی برات افتاده خورد میشم آرتان.  شاید همون لحظه نفسم دیگه بالا نیاد. دلم آتیش میگیره... اگه خدایی نکرده یه روزی توی مراسم ختمت باشم... فقط آرزو میکنم زودتر زندگیم تموم بشه. تو تنها دلیلی هستی که هنوز به نفس کشیدن ادامه میدم. بخاطر تو میترسم بمیرم و وقتی تو نباشی... همه چی خیلی سخته.

-اینقدر غمزده ازش حرف نزن. فکر میکنم مراسم ختمم کِرکِر خنده بشه‌. سیامکی که احتمالاً ناراحته و شروع میکنه به غذا خوردنِ عصبی. هر کسی هم حرفی بهش بزنه با دلایل محکم و قانع کننده طرف رو میشوره میذاره کنار. تصور کن اون هیکل افتاده روی حلوا و خرما مشت مشت میخوره. آراسی که داره دلایل علمی و پزشکی میاره تا یه راه برای زنده کردن مُرده پیدا کنه. توی همه‌ی مراسم‌های ختم یه چیز خنده دار هست دیگه. مخصوصاً منی که نزدیکام آدم های انگشت شمارن و بیشتر کسایی که توی مراسمم شرکت میکنن برای روابط کاری میان.

-شاید تنها کاری که ازم بر بیاد آروم کردن بابا حامدت باشه. نمیخوام بهش فکر کنم. خب من گفتم نوبت تو شد.

-گفتنش درد داره کیا...

-آدم‌های زیادی برای من نمیاد. تهش پدری و مادریم عزا داری میکنن. بقیه خاندان جمشیدی هم به زور یه گوشه وایمیسن و لابد امین توی قبرم خاک میریزه. نمی‌تونم تصور کنم تو چی کار میکنی.

-من... خب... نمیذارم آدمایی که اذیتت کردن زیر تابوتت رو بگیرن. همه‌ی کسایی که توی کارگاه‌ها و کلاسای امدادت شرکت کردن میان و یه جمعیت عظیم برات اشک میریزه. احتمالاً وقتی.. وقتی میخوان پیکرت رو سمت قبرایی که به اسم جمشیدی خریده شده ببرن...

آرتان آهی کشید و با غصه ادامه داد.

-من و آراس و بابا حامدم میریم جلو.. تابوتت رو روی هوا میگیریم و علی و سیامک هم میان و سمت قبر دوتاییمون میریم.

قطره‌ی اشکش پایین ریخت و کیا آروم حرف زد.

-اگه امضا‌های کفنم کامل نشده باشه چی؟

-خب... از آدمای خوبی که توی جمعیت ایستادن خواهش میکنم امضا ها رو تکمیل کنن.

-چقدر قشنگ... وقتی کفنم رو پوشیدم امضا هاش کامل بشه.

-بسه.. دیگه نمیتونم.

-بازم بگو... لطفاً....

-خب... بعدش بغلت میکنم. با همه وجودم گریه میکنم و پارچه‌ی سفید رو از صورتت کنار میزنم تا یه بار دیگه ببینمت. با دست‌های خودم روی خاک میذارمت و نمیذارم هیچکس نزدیکت بشه. من... من... نمیتونم بدون تو صبر کنم..‌ با امید اینکه زودتر جنازم روی قبر بالایی قرار بگیره تحمل میکنم تا عمرم تموم بشه.

آرتان اشکش رو پاک کرد و کیا سرش رو روی بازوش گذاشت و زمزمه کرد.

-مراسمم تموم شد؟

-همه‌ی کسایی که اومدن رو میبریم توی مسجد. از خوبیات میگن. کسایی که با آموزشت تونستن جون بقیه رو نجات بدن از کارِ قشنگت میگن... آراس باز یادآوری میکنه که اولین بیمارش بودی و من... کاووس جمشیدی رو میکوبم و میگم چه جوری اذیتت کرده.

-میشه تهش دعوا نشه؟! همیشه توی مراسم‌ها یه دعوایی میشه.

-خب.. اگه دعوایی شد... من و بابا حامد جلوش رو میگیریم خوبه؟

-اوهوم... مراسم قشنگی شد... دوستش دارم. بعدش من تنها می‌مونم با بیدِ مجنون. آفتاب میره و شب میشه و میرم پیش خدا و باهاش حرف میزنم... راستش قبلاً میخواستم بپرسم چرا دوستم نداره امّا الان... با خوشحالی ازش تشکر میکنم که تو وارد زندگیم شدی.

با لرزش شونه‌های آرتان، کیا صورتش رو نوازش کرد و آروم حرف زد.

-ببخشید.. خیلی ناراحتت کردم.

آرتان انگشتش رو روی لب‌های کیا گذاشت و سرش رو خم کرد و روی قفسه‌ی سینش گذاشت تا صدای ضربان قلبش رو بشنوه. میترسید از دستش بده‌. با غم و اشک سرش رو بلند کرد و گونه و پیشونی کیا رو بوسید و آروم جواب داد.

-هیچ وقت نرو... حتی فکرش سخته... تو به زندگیم، جون دادی. بدون تو زمان متوقف میشه و دیگه دنیا هیچ میشه.

کیا چیزی نگفت و آروم لب‌هاش رو بوسید و سرش رو روی شونه‌ی آرتان گذاشت و بهش تکیه کرد و چشم‌هاش رو بست. شاید بهتر بود در موردش حرف نمیزدن اما حالا خیالش راحتتر شده. فکر اینکه جنازش روی دست جمشیدی ها قرار نمیگیره رضایت بخش بود.

آرتان به صدای نفس کشیدن کیا گوش سپرد و وحشت قطع شدن این صدا به جونش افتاد. حتی فکر کردن بهش یه کابوس ترسناکه. کیا رو بغل کرد و آروم سرش رو نوازش کرد و دوباره از خدا خواست تا حال کیا خوب بشه..

چشم‌هاش آروم آروم سنگین شد و پلک‌هاش بسته شد. دستش رو از دور کیا باز نکرد و همون جوری خوابش برد.

●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●

دیدم قول هپی اند دادم گفتم یه ذره مراسم ختمی که نمیاد رو تصور کنین😈

با عشق. صبا♡

کفن پوشWhere stories live. Discover now