کیا بیتوجه به آدمهای توی حیاط به سمت اتاقش رفت و جعبهی کفنش رو برداشت. قلبش آشوب بود و باورش نمیشد فقط دوتا امضای دیگه مونده. مثل یه رویای خیلی دوره.
وقتی میخواست بچرخه و از اتاق بیرون بره ثنا خانوم با مهربونی به سمتش اومد و کیا ماژیک و پارچهی کفنش رو به سمتش گرفت.
ثنا لبخندی زد و با غم به کفن کیا نگاه کرد. آروم روش دست کشید و با چشمهای خیس به صورت کیا خیره شد و آروم حرف زد.
-چرا دنیا انصاف نداره....
امضای ظریفی بین دوتا امضای دیگه گذاشت و زیرش جملهای نوشت.
(( به اشک مادر قسم. معجزهها میآید.))
پارچه و ماژیک رو به سمت کیا گرفت و کیا متن زیر امضا رو نگاه کرد. یاد حرفهای خودش و آرتان افتاد. معجزه...
لبخند گرمی زد و تشکر کرد و ثنا آهی کشید و به چشمهای کیا خیره شد و زمزمه کرد.
-همه میگن شبیه مادرتی... راست میگن ولی مژه و ابروت به بابات رفته حتی مدل نگاهت شبیه کاووسه.
کیا سرش رو پایین انداخت و با دلخوری حرف زد.
-نمیخوام شبیهش باشم.-کاووس حرف و دلش یکی نیست. اگه با دست پس میزنه با پا میش میکشه. نبین تو روت میگه نمیخوامش نبین باهات بد حرف میزنه. پاش بیوفته برات جون میده...
-آره معلومه... واسه همین حتی چشم نداشت ببینه که یه قبر دارم تا بعد مرگم توش بخوابم. واسه همینه روزایی که نفسم بالا نمیومد نبود. حاج محمد جمشیدی برای من پدری کرد نه پسرش.
ثنا دستش رو جلو آورد تا صورت کیا رو نوازش کنه اما کیا اجازه نداد. حتی به امضایی که گرفته بود شک کرد. سرش رو پایین انداخت و تشکر کوتاهی کرد و به اتاقش برگشت. به امضاش خیره شد و به ندای قلبش گوش داد. قلبش هیچ شَکی به خوبی اون زن نداشت.
به اشک مادر قسم... هیچ وقت مادرش براش اشکی نریخته چون نبوده... چون لمسش نکرده. کیا میدونست که حتی یکبار هم مادرش بغلش نکرده... حتی یکبار.
کولهی اکسیژنش رو پایین گذاشت و به کتابخونش نگاه کرد. احساس گرسنگی میکرد اما میخواست از اقوامش دور باشه.
کاش پیش آرتانش میموند...زمان زود گذشت و هیچ کدوم از مهمونهاشون قصد رفتن نداشتن. شب شده بود و کیا فقط برای ناهار بیرون رفت و حتی گفت شام نمیخوره. درب اتاقش باز شد و پدربزرگش همراه یه نصفه هندونه وارد شد و کیا خندش گرفت و با شیطنت حرف زد.
-حاج محمد جمشیدی در حالی که به بچههاش رشوه داده تا با نوهی بیچارش مثل یه آدم رفتار کنن؛ همراه هندونهای شکافته شده و دو قاشق تهدید آمیز برای غر زدن وارد اتاق میشود. وی میخواهد تاکید کند که بچه پاشو از این اتاق بیا بیرون دلت پوسید و بِلا بلا بلا...
YOU ARE READING
کفن پوش
Romance[COMPLETE]by saba2079 ((میگن اگه چهل نفر کفن یکی رو امضا کنن میره بهشت. ولی من میگم اگه تو کنارم باشی دنیام بهشت میشه.)) اگه از رمان گی فارسی خوشتون میاد یه سر بزنید♡