ραιτ4 : Φήμη (‌شایعه‌ها)

36 10 1
                                    

_ ادیت نشده _

نفس لرزونشو بیرون داد ..
امروز اولین روز کاریش بود و نمی دونست باید چیکار کنه ..
از همه بد تر اینکه توی روز اول کارش نگهبانی از ولیعهد به عهدش افتاده بود ..
و خدایان !
این به طرز وحشتناکی ترسناک بود ..!!!
می تونست لرزش پاهاش و صدای بر خورد فلز ها رو با هم حس کنه ..
تیغه ی پشتش یخ زده و انگار منتظر مرگش ایستاده بود ..
ثانیه ها براش کش میومدند و زمان نمی گذشت ..
در ناگهان باز شد و یکدفعه به خودش امد ..
انگار تمام این سالهای سخت و طولانی تو ذهنش بود و اون تنها چند ثانیه ایستاده بود ..!
در باز شد و با چشمهای لرزون و گشاد شده نگاه کرد ،
اولین چیزی که به چشمش امد دو تیکه یخ بود ..
دو تیکه یخی که اونو منجمد کرده بود !
مرد بی اهمیت از کنارش رد شده و نفهمید که کی تونسته بود دوباره نفس بکشه ..
فقط اینو می دونست که ولیعهد سباستین واقعا سرد و ترسناک بود !!
.
.
.

لوکی با پوزخند چشمشو از صورت جن زده ی سرباز گرفت و دنبال دوستش راه افتاد ..

واقعا کجای اون ، جذاب و ترسناک بود ؟!
اصلا نمی فهمید !
همش نتایج اون داستان ها بود ..!
حالا هر چند واقعی اما بازم اون ادمهای هیکلی تر و بور رو ترجیح میداد ..
مردهایی که ..
با صدای باکی یکدفعه به خودش امد و فهمید داره چیکار میکنه ، دست از مقایسه برداشت و چشمش رو چرخوند :
سباستیان - خبری از وضعیت سپاه یونان نشده ؟
سرش رو پایین انداخت و بی حوصله نامه رو در اورد ..
با دیدنش اخم کرده شروع کرد :
لوکی - ده هزار نفر !!!
سپاه کاملا حاضره و تا دو روز دیگه راه میوفتن ..
شایعه ها جواب داده و اونا رو مردد کرده بود ،
اما با خبر حضور استیوس تمام قلمرو هایی که زمزمه ی سکوتشون یا ملحق نشدنشون به یونان و ایگور بود ، بهشون پیوستن و اعلام آمادگی کردن ..!
.
خلاصه اینکه استیو دعوت رو پذیرفته و به یونانی ها پیوسته !!
.
اینو دوباره تکرار کرد و آهی کشید ..
.
یکی از امیدهاشون اختلاف ایگور و استیو بود ..
حضور نداشتن نرویی ها خیلی بدردشون می خورد ،
هر چند که اونها داشتند خودشونو برای هر چیزی اماده می کردند !
(نرو - سرزمین مستقل و ازاد یونان تحت فرماندهی استیو با جنگجوهایی افسانه ای )
.
.
اخم ظریفی صورتشو گرفته بود ..
لوکی واقعا توقع نداشت استیو این جنگ رو بپذیره ..
به هر حال آوازه ی غرور و لجبازی اون دو نفر به گوش اون هم رسیده بود ..
سباستین اما بدون به زبون اوردن کلمه یا بیان حسی فقط با اخم و صورتی جدی تر راه رو ادامه میداد :
سباستیان - از شاهزاده چه خبر ؟
نگران بود !
آهسته پرسیده و نگاه معناداری هم کرده بود اما انگار لوکی اصلا خوش خبر نبود ..
.
.
صحبت رو عوض کردند ..
بلاخره امروز کارهای زیادی داشتند و مسائل مختلفی رو باید حل می کردند ‌و تا حالا صبحشون به اندازه کافی بد شروع شده بود ! ..
بقیه ی راه رو به سوال و جواب هایی خشک و رسمی ،
و دستوراتی جدی سپری کردند و بلاخره به اتاق رسیدند ..
حالا چشم کسی روشون نبود و می تونستند با خیال راحت خودشونو روی صندلی بندازند و "خودشون" باشند !
.
با صدای بسته شدن در سباستین نفس کلافشو بیرون داده و دستی به صورتش کشید ..
خسته ، نقشه ی پهن شده روی میز رو زیر نظر گرفت و کارها و اتفاقات رو تو ذهنش مرور کرد ..
آه
نگاهشو از میز به اون طرف اتاق و لوکی نشسته روی صندلی داد :
سباستیان - هی !
حداقل صبحا یه چیز خوب هم بگو !
.
پوزخند زد و صورت اعتراض آلوده رفیقش رو از نظر گذروند ، میوه ای تو دهنش گذاشت و جواب داد :
لوکی - طبق اخرین اخبارم من سازنده ی خبر ها نیستم و فقط تعریفشون می کنم ..!
و جهت اطلاع !
من ثروتمند ترین مرد میرا و مشاور فرماندم !
باید بهت یاد اوری کنم اینکه بقیه مثل سگ ازت میترسن و من قبول کردم که خبرا رو بهت برسونم ، لطف و بزرگ منشیه منو نشون میده و دلیل نمیشه که واقعا خبر رسون باشم ..
.

game of eternity (Stony)Where stories live. Discover now