43

1.6K 246 26
                                    

روی تخت دراز کشید و به درب حموم خیره شد. آرتان درحالی که حوله به کمرش بود با لبخند بیرون اومد و کنارش نشست و موهاش رو نوازش کرد‌. کیا با خجالت سرش رو توی بالش فرو ‌کرد و آرتان از روی تخت بلند شد و لباس‌هاش رو پوشید.

کنار کیا دراز کشید و در گوشش زمزمه کرد.

-بازم تولد مبارک قشنگترین معجزه‌ی زندگیم.

کیا سرش رو روی بازوی آرتان گذاشت و چشم‌هاش رو بست و لبخندش عمیق شد. حال عجیبی داشت و خواب آلودگی شدیدی سراغش اومد. خمیازه کشید و چشم هاش رو بست و خیلی زود نفس هاش عمیق شد. بدنش خسته بود و یه آغوش امن داشت تا کنارش استراحت کنه.

خوابش برد و آرتان به مژه‌های بلندش خیره شد و گونش رو نوازش ‌کرد. دو ساعت گذشت و آرتان هنوز به صورتش خیره بود. پلک هاش گرم شد و آروم آروم سنگین شد. صدای زنگ گوشی کیا جفتشون رو ترسوند و آرتان دستی به چشمش کشید.

کیا دست‌هاش رو باز ‌کرد و به تنش کش داد و گوشیش رو برداشت.

-بله‌...

-کجایی بچه؟ نمیگی یه خبر بدی؟

-سلام پدری؟ خب.. آم... بیرونم... دارم میام.

-ساعت ده شبه. صدات چرا خوابآلو شده؟ گفتی کجایی؟

کیا خودش رو از  بغل آرتان بیرون ‌کشید و با استرس حرف زد.

-دارم میام. کمتر از یه ساعت دیگه خونم.

گوشی رو قطع کرد و با گیجی به اطرافش خیره شد. سعی کرد درد توی تنش رو فراموش کنه و صدای اعتراض آرتان رو شنید.

-میگفتی شب می‌مونی...

-باید برگردم...

گفت و خمیازه کشید و از اتاق بیرون رفت و آرتان هم پشت سرش راه افتاد. کیا با گیجی سوال کرد.

-سوییچم کو؟

-شیر برنج. من اومدم دنبالت. الان میپوشم تا برسونمت.  میخوای ماشین رو بدم خودت بری؟

-نه... خودت بیا... چند دقیقه بیشتر ببینمت هم چند دقیقست.

آرتان سر تکون داد و کپسول اکسیژن همراه کیا رو که کنار کاناپه رها کرده بود رو برداشت و به لباس‌هاش نگاه کرد تا مرتب باشه.

کیا به دسته کلیدی ‌که آرتان بهش داده بود نگاه کرد و لبخند زد و بعد به حلقه‌ی توی دست راستش دست کشید و خندید.

آرتان سوییچش رو برداشت و حرف زد.
-بریم؟

کیا سر تکون داد و از خونه بیرون رفت. بیشتر مسیر آرتان دست‌ کیا رو گرفته بود و پشت دستش رو می‌بوسید.

نزدیک خونه که رسیدن کیا با تعجب از آرتان سوال کرد.
-آم... تو دوست داری روز تولدت چه آرزویی بکنی؟

کفن پوشWhere stories live. Discover now