47

1.3K 244 8
                                    

آرتان به صورت به خواب رفته‌ی کیا خیره شد و موهای سیاهش رو کنار زد. دلش نمیومد بیدارش کنه و می‌دونست اگه دیر به خونه برسه پدربزرگش دعواش میکنه.

دستش رو زیر گردنش گذاشت و دست دیگش رو زیر پاهاش گذاشت و آروم بلندش کرد. حامد کپسول اکسیژن رو برداشت و سه‌تایی از ساختمون باشگاه خارج شدن.

آرتان، کیا رو روی صندلی ماشین گذاشت و حامد کوله‌ی اکسیژنش رو کف ماشین گذاشت و آروم با پسرش حرف زد.

-مراقبش باش. پاکترین پسر روی زمین تو رو انتخاب کرده. هواشو داشته باشه.

-بابا... من خیلی خوش شانسم که تو و کیا رو دارم. هیچ وقت تنهام نذارین.

حامد به گونه‌ی پسرش دست کشید و جواب داد.

-تا وقتی که عمرم قد بده هستم پسرِ بابا.

آرتان نفس عمیق کشید و سوار ماشین شد و حرف زد.

-خدافظ. خونه میبینمت.

-منم برم با علی و بقیه یه خدافظی کنم بعدش میرم خونه. از طرف تو هم خدافظی میکنم.

آرتان دست تکون داد و دور شد.

.
.

شب یلدای عمارت جمشیدی بی فروغ بود. نه صدای خنده‌ای به گوش می‌رسید و نه کسی حافظ میخوند. ظرف میوه دست نخورده باقی مونده بود و هر کسی سرش توی گوشی خودش بود.

کیوان با دلتنگی به در نگاه کرد و دعا کرد زودتر کیا به خونه برگرده‌. دلش برای مادرش تنگ شده و چشم‌های کیا تنها راه بر طرف کردن دلتنگیشه و از طرفی دلتنگ برادرش هم بود. وقتی کنارش بود یه حس خوب و قشنگ میگرفت...

کیا پاک بود و توی هر نفسِ سختش امید و صبر رو به بقیه هدیه میداد.

حال کاووس و آلاله هم شبیه به کیوان بود و کلافه و بی‌قرار، هر چند دقیقه یکبار به در نگاه میکردن.  حاجی جمشیدی دست‌ همسرش رو گرفته بود و جفتشون به صفحه‌ی تلوزیون خیره شده بودن و هیچکس دور کرسی ننشسته بود.

غم و اندوه این پنج نفر به بقیه سرایت کرده بود و هیچکس لبخند روی لبش نداشت.

صدای زنگ در بلند شد و سام از جاش بلند شد تا در رو باز کنه که پدرش به حرف اومد.

-تو بشین... خودم میرم. معلوم نیست شب یلداست یا شب مرگ. همتون یه گوشه کَلتون رو کردین تو این اسباب بازی. یه جمله از دهنتون در نمیره.

از خونه خارج شد و درب حیاط رو باز کرد و دید آرتان پژوه جسم کیا رو روی دستش نگه داشت و با نگرانی نگاهش میکنه.

-چی شده؟

آرتان با صدای آروم جواب داد.

-حالش خوبه. خوابش برد دیگه بیدارش نکردیم.

کفن پوشWhere stories live. Discover now