🍁Chapter thirty four🍁

489 100 97
                                    

هر سه با تن سست شده، رفتار عجیب و وحشتناکی که یونگی رو از همیشه ترسناک‌تر نشون میداد رو زیر نظر گرفته بودن و در عین حال هیچ کاری نمیتونستن بکنن.
وقتی اون باک 25 لیتری کاملا خالی شد، یونگی با دست‌های یخ زده و لرزونش، روی اپن مشکی رنگش دست کشید و وقتی تونست وسیله مورد نظرش رو پیدا کنه، خندید و اسلحه رو سفت تر نگه داشت.
حالا نه تنها جونگکوک، بلکه هوسوک و تهیونگ هم از ترس زبون‌شون بند اومده بود.
-توقع اینجاشو نداشتین نه؟

یونگی با خنده‌ای که حالا علیرغم ترسناک بودن حتی چندش هم به نظر میرسید، پرسید و فندک طلائی رنگ رو توی دست چپش چرخوند.
-یو.. یون‌.. بی.. بیا با.. باهم.. حل.. حلش کنی.. کنیم...
کوک آخرین تلاش‌هاش رو میکرد و میخواست رسما با زبون خوش از اتفاقات پیش رو جلوگیری کنه؛ غافل از اینکه یونگی چه خوابی برای خودش و دو سیاهی لشکرش دیده.
-خفه‌ شو.
و همین یه تیر خلاص برای از بین رفتن افکار خوش‌بینانه کوک بود. محض رضای فاک مین یونگی فقط وقتی اینجوری باهاش حرف میزد که قصد کشتنش رو داشته باشه، پس خفه خون گرفت.

صد البته که کاری جز اون نمیتونست بکنه.
به فندک طلائی رنگی که توی دست‌های ظریف یونگی غلت میخورد چشم دوخته بود تا تیله‌های مشکی رنگ وحشی مین یونگی رو نبینه. میدونست توی اعماق اون چشم‌های وحشتناک غرق میشه و کسی نیست که نجاتش بده.
آب دهانش رو قورت داد و لب گزید، توی اون لحظه هیچ خبری از چند دقیقه یا حتی چند ثانیه‌ی بعدی نداشت و این داشت دیوونه‌اش میکرد. لفت لفت کردن یونگی توانایی دیوونه کردنش رو داشت.
و درکنار همه اینا... دریای سیاهی که متعلق به چشم‌های دردمند یون بود، چیزای بیشتری برای گفتن داشت، مثلا اینکه اون پسر ترسناک روبروشون فقط بخاطر حمله عصبی و توهمات عجیب غریبش انقدر وحشی شده بود و قصد بدی نداشت. اما فاک بهش اون باک پراز بنزین رو از کدوم گوری آورده بود؟
-فکر کردین میخوام بکشم‌تون؟

JK POV

یون با همین جمله به ابهامات توی قلب و ذهنم پایان داد. میتونستم ترس رو از چشم‌های هوسوک بخونم اما تهیونگ، چهره اون لعنتی حتی احساس خونسردی رو هم منعکس نمیکرد. هیچی نبود. هیچی.
لب‌های خشکم رو زبون زدم و تا خواستم جوابی به یونگی بدم، تهیونگ ویشگون ریزی از رونم گرفت که یعنی خفه شو.
پس سکوت کردم اما اون نگاه های پر حرفی که برعکس همیشه، واسه‌ی من چیزی برای گفتن نداشتن، به مرور کسل کننده میشدن.
البته که ثانیه‌ای بعد با روشن شدن اون فندک و جرقه‌ای که بخاطر بنزین روی انگشت‌های یونگی ایجاد شد، افکارم رو پس گرفتم.

حاضر بودم کل سال بدون خستگی به اون مرد نگاه کنم ولی صد سال اون چیزی که فکر میکردم پیش نیاد.
-از اینجا برید.
یونگی زمزمه کرد و با افتادن تفنگش، گارد منم پائین رفت و سمتش دویدم.
-ب‌.. بزارش زمین.. لطفا...
زمزمه کردم و با نگاهی که از اون گوی‌ها دریافت کردم، تنها چیزی که حس کردم سرما بود، نه نه... اون سرما نه تنهای توی ذهنم نسوخ کرده بود بلکه دست‌هام رو هم به لرزیدن وادار کرده بود.
خونه هم سرد شده بود و بوی بنزین با بوی ناآشنا و غریبی ترکیب شده بود. بوی عجیبی بود، انگار تلخ بود ولی شیرین بود، عین یه خداحافظی شیرین!

RainManDonde viven las historias. Descúbrelo ahora