🍁Chapter thirty five🍁

454 53 74
                                    

-تهیونگ...
نالید و خودش رو به طرف پسر پرتاب کرد. تهیونگ اما، نمیدونست چه عملی شایسته‌ی پسر مقابلشه. حتی توان فکر کردن به دردی که جونگکوک متحمل بود رو نداشت... دیدن جنازه‌ی هیونگ و پسری که هرچند منفور، توی بیشتر مراحلِ زندگیش کنارش بود؛ حتی به قصد آسیب رسوندن... این احتمالا آخرین چیزی بود که ته دوست داشت تجربه‌اش کنه. هرچند که آدم بی‌عاطفه‌ای بود اما نمیتونست بگه که مخالفِ وابستگی و دوست داشتن به هر نوعیه. این تصویر زمانی براش به وجود اومد که دید عاشقِ جونگکوک شده و تک تک نظراتِ منفیش راجع به احساسِ 'دوست داشتن' از بین رفت.

وقتی میدید دوست داشتن و تعلق خاطری که جونگکوک بهش میده به چه شکل تاثیر گذاره روش، فهمید عشق اونجوری که فکر میکرد نیست. درواقع گاهی پیش میومد که تهه ذهنش به این فکر کنه که؛ عشق و دوست داشت تو اون پسرِ ریزه میزه خلاصه میشه... اما درنهایت با هر روشی که به خودش زحمتِ فکر کردن میداد، فقط به این نتیجه میرسید که همه چیز با جونگکوک قشنگه.

اون پسر یه فرشته محسوب میشد و این رو همه میدونستن. حتی تهیونگی که از خدا و فرشته‌های خیالیش متنفر بود.
-یخ میکنی بیبی...
-برام مهم نیست. بغلم کن.
همونطور که پسرش رو به آغوش کشیده بود، قدم‌های نامتعادلش رو به سمت کلبه‌ی چوبی عمارت کشوند. صلاحدیدش این بود که پسر رو از تنِ گر گرفته‌اش فاصله نده. سراسر وجودش دلتنگی رو داد میزد و خودش هم نیازمند حضور جونگکوک بود. حتی اهمیت نمیداد اگر همسرش هم اون دو رو در آغوش هم ببینه... اون لحظه سلول‌های بدنش جونگکوک رو میطلبیدن و اون رو با تمام وجود درخواست میکردن.

وقتی که به کلبه‌ی نم کشیده رسیدن، کوک تازه متوجه شد که مقصد کجا بوده. جایی که برای اولین بار تهیونگ رو ملاقات کرد و گلاویز شدن اون دو برادر ناتنی رو، صرفا سرِ یک بچه‌ی 21 ساله نظاره‌گر شده بود.
-چرا اینجا؟
مدتی بعد که از تنگنای آغوش تهیونگ خارج شد، و تو نگاه به تک تک جاهایی که یونگی رو یک روزی در اونجا میدید، خودش رو گم کرده بود: میخوای آزارم بدی؟
-نه کوک من منظوری نداشتم.
-میشه بریم تو اتاق‌مون؟
جونگو آروم درخواست کرد و ته با مکث واضحش، بهش یادآور شد که مدت زیادیه اون اتاق برای اون دو نیست و فرد جدیدی اتاق مشترک‌شون رو صاحب شده.

-جنی اونجاست.
-تو اتاق ما؟
نجوای جونگکوک به گوش‌های سنگین شده‌ی تهیونگ نرسید، اما چشم‌های تیزش به خوبی لبخونی کردن.
-هیچوقت نتونستم با حضورش توی تختی که مال ما بود کنار بیام کوکی... هیچوقت. توی ذهنم نیمه‌ی دوم تخت به نام تو زده شده بود و چندین سال موقع سحر میگشتم تا روی تخت پیدات کنم... ولی دستم تنها چیزی که گیر میاورد، اون بود...

جونگکوک حتی با نهایتِ تلاش هم نمیتونست خامِ این حرف احمقانه بشه. همه میدونستن تهیونگ اگر کاری مطابق میلش نباشه انجامش نمیده؛ حتی اگه با اون کار بتونه زندگی کسی رو نجات بده.
-من... برمیگردم سئول.
کوک به نسبتِ بقیه‌ی حرف‌هاش، این رو بلندتر بیان کرد و چند قدم ازتهیونگی که تا الان برای نفس کشیدن تو اتمسفرش، له له میزد فاصله گرفت.
-ناراحت... شدی؟
-نه ته. نه اصلا! از حضور یه زن غریبه روی تختی که واسه‌ی من و تو بود واقعا خوشحالم.
لحنش چیزی جز تمسخر و حرص نداشت. کل وجود هردوشون دلتنگ یک بوسه از طرف اون یکی بود اما از هر دید و ایدئولوژی، کوک حتی تو اون حالش هم نمیتونست حضور نفر سومی رو بپذیره. البته که این به معنیِ خساست کوک تلقی میشه! جونگکوک از روزی که متوجه حضور کیم تهیونگ روی کره زمین شد نتونست با کسی تقسیمش کنه.

RainManTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang