صدای آهنگ و زیاد تر کرد و حرکات رو با قدرت بیشتری انجام داد،واقعا داشت همه تلاشش رو میکرد تا به بهترین نحوه رقص رو یاد بگیره...
زمان کمی داشت و فردا اجرا داشتن و اون تازه خبردار شده بود ک اون هم جز تیمه چون یکی از بچه ها پاش در رفته بود و نمیتونست برقصه...
جونگکوک در رو باز کرد و وارد استودیو شد و ساک ورزشی ک روی شونش بود رو انداخت رو زمین و صدای آهنگ رو کم کرد...
لیسا دست از رقصیدن کشید و گفت:چرا کمش میکنی؟
دارم تمرین میکنم مثلا...جونگکوک بی حواس سری تکون داد و دوباره صدا رو بالا برد و با بی حوصلگی لباساشو رو در آورد،لباس ورزشی ک تنش بود باعث میشد احساس راحتی بیشتری کنه،شروع کرد به گرم کردن...
لیسا تمام حرکاتش رو زیر نظر داشت،چرا آنقدر کلافه بود؟؟
تا حالا کوک رو اینجوری ندیده بود.
اون ها سه سال بود ک باهم توی این استودیو کار میکردن و دنسر بودن...لیسا:خوبی؟
توی سکوت سری تکون داد و به حرکات کششی ک انجام میداد ادامه داد عرق سردی روی کمرش نشسته بود و سعی داشت خودش رو کنترل کنه..
لیسا هم دیگه چیزی نگفت و فقط هر از گاهی نگاهش میکرد موقع تمرین قسمتی از رقص بود ک باید به پشت روی پای دنسر مرد می نشست و به کمرش قوص میداد و موهاش رو با دست بالا میبرد و کم کم رها میکرد...همین کارو کرد و برای حرکت بعدی بلند شد و روبه جونگکوک نشست دوست روی شونش گذاشت و خودش رو به عقب خم کرد،جونگکوک دست روی کمرش گذاشت و محکم بالا کشیدش صورتاشون مماس باهم قرار داشت...
دست روی خط فک برجسته اش کشید و و در حالی ک پوزخندی میزد اونو به عقب هل داد و از رو پاش بلند شد...
اینا همش جز اجرا بود و جونگکوک هم میدونست ولی...جونگکوک هم بلند شد و آب دهنش رو به سختی قورت داد،میدونست لیسا داره کاری ک باید رو انجام میده و همه اینا حرکات رقصه ولی تحریک و بزرگ شدن پایین تنش رو حس میکرد،چطوری با دختری ک روش کراش داشت این رقصو اجرا کنه و ریلکس باشه؟
نفسش رو محکم بیرون داد و مچ دست لیسا رو گرفت و به سمت خودش برگردوند،لیسا برگشت و با تلاقی نگاهشون نگران دیگه رقص رو دنبال نکردو دوباره پرسید:مطمئنی خوبی؟؟
خوب بنظر نمیایی،میخوای دیگه ادامه ندیم؟سری تکون داد و گفت:نه نه خوبم بیا زودتر تمومش کنیم...
لیسا آهنگ رو دوباره پلی کرد،جونگکوک دیگه نمیدونست قلبش میزنه یا نمیزنه فقط با فکر به انجام از اول رقص نفسش تو سینش حبس شد...
کاش بهش میگفت،از جایی ک آهنگ قطع شد،رقص رو ادامه بدن نه اینکه دوباره از اول شروع کنن...
قصد داشت به زودی بهش بگه ک یه حسایی بهش داره ولی این دیگه زیادی بود براش...
دوباره روی صندلی نشست و لیسا هم روی پاش نشست و شروع به تکون داد پایین تنش کرد و موهاش رو بالا برد با نفس نفس گفت:چرا آنقدر کلافه ای امروز اتفاقی افتاده؟
YOU ARE READING
Blacktan,oneshots
Fanfictionتوی این بوک فقط وانشات و بعضی موقع ها هم چند شاتی از اعضای بلک پینک و بی تی اس گذاشته میشه. امیدوارم دوست داشته باشید و،ووت و کامنت یادتون نره❤️