با چشمای ناراحت و نگران بهم نگاه میکرد
عصبی نفسم را بیرون دادم
مثل همیشه پنج تا دم و بازدم انجام دادم تا اروم بشم
به طرف مبل دونفره ای که سورین روش نشسته بود رفتم و کنارش نشستم
انگار بالاخره کسی پیدا شد که باید داستان زندگیم را براش تعرف کنم
النا:قضیه از این قراره که پدر و مادر من برای شراکت های خانوادگیشون ازدواج کردن و به صورت قرار دادی زیر یه سقف همخونه شدن و هردوشون قبل از ازدواجشون معشوقه های خودشون را داشتن
اون ها تا یک سال باهم فقط همخونه بودن و جلوی مردم بازیگری میکردن و بعد یه سال طبق قرارشون تنها برای اینکه ازدواج و قرار دادشون محکم تر بشه به صورت یک ماه با هم همخواب شدن تا بتونن بچه دار بشن
قرارشون این بود که تا بچه ی اول از هردوشون نباشه نمیتونن با معشوقه هاشون بچه دار بشن
برای همین من به عنوان یه کالای تجاری و محکم شدن قرار دادشون به دنیا اومدم
معشوقه ی پدرم بعد از به دنیا اومدن من حامله شد و یه پسر به دنیا اورد
و مامان دو سال بعد به دنیا اومدن من از معشوقش حامله شد و دختری را به دنیا اورد
هر دوی اون بچه ها پدر و مادر داشتن و با عشق بزرگ شدن ولی من حتی پدر مادری توی خونه نمیدیدم
اون دونفر تنها برای مهمونی ها و مجالس من را میبردن تا نشون بدن یه بچه دارن
توی چهارده سالگی توی راه مدرسه فرار کردم بدون هیچ پولی
خوشحال بودم که از اون زندان فرار کردم ولی یه امیدی ته دلم میگفت دنبالم میگردن ولی توی یه هفته گرسنگی کشیدم ولی هیچ کس دنبالم نیومد
ولی رفتم توی یه مغازه نون فروشی کار میکردم و مزد دست چنتا نون میگرفتم اما
اخر هفته نون فروشی بسته بود و منم بدون هیچ پولی و گرسنه گوشه خیابون بیهوش شدم ولی وقتی بیدار شدم جدا از هر تصوری
توی یه خونه ی گنگستر و سرمایه گذار بزرگ بیدار شدم
من اولین روز فرار از اینکه پلیس گیرم بندازه تمام مدارک شناساییم را نابود کرده بودم و اون در واقع یه بچه ی فقیر و گرسنه را بره بود خونش اونم وقتی داشته از اون اطراف همراه همسرش رد میشدن اونم توی سالگرد ازدواجشون
YOU ARE READING
Challenge = life
Randomوضعیت : کامل شده خلاصه:یه نامزدی اجباری برای دوتا دختر از طرف خانواده هاشون که منجر به اشنایی این دونفر و همخونه شدنشون میشه و اتفاقات بینشون رخ میده و ... بخونید شاید دوستش داشته باشین به هرچیزی یه شانس برای نشون دادن خودش بدین *پایان یافته*