five

405 124 15
                                    

ژان همینطور که خاطراتش رو به یاد می آورد فکرد کرد، اونها خیلی شبیه هم بودن. یه زمانی تصور میکرد دزدی که به خونه اش زده فقط یه بچه ی مقلده که سعی داره اسمی برای خودش دست و پا کنه، اما حالا که به گذشته فکر می کرد خیلی هم مطمئن نبود.


صداش، عادت لاس زدنـش، بلندی قد و همینطور هیکلش، همگی طوری به دزد سابق شباهت داشت که برای تصادفی بودن زیادی غیرمنطقی بود.
اما این مرد خیلی جوون به نظر میومد و پرنس کوچولوی یخی چیزی بیشتر از تعداد سال هایی که ژان زندگی کرده، تو حوالی آثار هنری پرسه میزد.
دوباره به کارت تلفن نگاه کرد. دیر وقت بود و سرش گیج میرفت. به خواب احتیاج داشت اما شک داشت بتونه سرش رو به راحتی روی بالشت بذاره.


هنوز می‌تونست لب های داغ دزد رو مقابل لب های خودش حس کنه. چرا از اونوقت تا حالا هیچ دزدی بهش سر نزده بود، همونطور که ییبو گفته بود امنیت ساختمون اش توسط یه بچه پنج ساله هم میتونست هک بشه و با این حال دو سالی بود کسی وارد ملکش نشده بود. به هرحال سوژه ی سختی برای دزدی نبود.


اگه ییبو متوجه می شد مطمئنا هیچوقت ازش نمی گذشت! ژان باید بهش میگفت که چه کار کرده؟
پرنس کوچولوی یخی به روی سایه های پشت بوم جا گرفت. درحالی که به خودش نیشخند میزد فکر کرد، حداقل با یه شمشیر دنبالم نیوفتاد.


ماه کامل بالای سرش میدرخشید و شهر مقابل نگاهـش رنگین کمانی از بازتاب رنگ ها بود. هیچکس از صدها هزاران نفری که داشتن با بیخیالی زندگی میکردن خبر نداشتن، تحت تعقیب ترین دزد شهر همین نزدیکی ها و درست میون اونهاست.


معمولا از این بابت احساس غرور میکرد، اما تنها چیزی که الان ذهن پرنس کوچولوی یخی رو مشغول کرده، شیائو ژان بود.


این مرد کیوت بود. خیلی خیلی کیوت. خوشحال بود با تهدیدهاش بقیه دزد ها رو از ملکـش دور کرده و ژان رو برای خودش نگه داشته. شهرت پرنس کوچولوی یخی کافی بود تا هر کس رو از دزدی از ژان منع کنه.


شبِ دو سال پیش، وقتی خونه ژان گیر افتاده بود، باید در مورد مهارتـش تجدید نظر می کرد، با اینکه جوون بود اما بخاطر تعریف بقیه زیادی به خودش مطمئن شده بود. اما از اون شب به بعد فراتر از حدی که بشه با کلمات توصیف کرد، پیشرفت کرده بود. اوایل فکرد میکرد خونه ی ژان پر از گنجه، اما الان میدونست فقط یه گنج اونجاست. با ارزش ترین گنج این شهر.


سر و صدایی در انتهای دیگه ی پشت بام از فکر بیرونش آورد. دزد جدید متوجه حضور پرنس یخی نشده بود. ظاهرا یه تازه کار بود که سعی داشت...
"کی اونجاست؟" دزد جدید پرسید و پرنس کوچولوی یخی رو شوکه کرد. مشخصا از اونچه که تصور میکرد بهتر بود.


پرنس کوچولوی یخی با جذابیتی که از تمام وجودش ساطع می شد، روی پاهش ایستاد و از سایه ها بیرون اومد.

𝐓𝐡𝐢𝐞𝐟 𝐨𝐟 𝐭𝐡𝐞 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin