نزدیک ظهر بود و همه تقریبا به دنبال دخترک میگشتند. بکهیون تقریبا مطمئن بود که برت اونو دزدیده، پدر الن توی محراب برای برگشتنش دعا میکرد. سهون و چند نفر از اعضای گروه که توی روستا دنبالش میگشتند، برگشتند، اثری ازش نبود.
بکهیون با درموندگی دستش رو لای موهاش برد. تنها شانسش برای گرفتن برت، همراه با یکی از بهترین اعضای گروه که براش مونده بود، ناپدید شده بود.
درست لحظه ای که از همیشه نامید تر بود، دخترک از پنجره ی پشتی توی کلیسا پرید. بکهیون به طرفش رفت، با دیدن دست و لباس خونیش شوکه شد. حتی کنار صورتش هم خون پاشیده بود.
سهون –بالاخره شاهزاده خانم پیداش شد...سنیوریتا همه رو ترسوندی
جلو رفت با دیدن سر و وضع دختر ابرویی بالا انداخت.
سهون- سر صبحی قصابی رفتی؟ چه وضعشه؟
بکهیون هوفی کشید و چشم غره ای به سهون رفت.
شریتا سرش رو بلند کرد و به بکهیون خیره شد: برت...
نفس عمیقی کشید تا قدرتش رو جمع کنه، ادامه داد: مرد.. من... من کشتمش
سکوت تمام سالن رو گرفت.
پدر الن وحشت زده به طرف دخترک رفت و شونه اش رو گرفت.
-شریتا به خودت بیا دختر... تو همچین ادمی نبودی!
بکهیون شوکه شده بود، شجاعت اون دختر رو تحسین میکرد، مطمئن بود که هرگز نمیتونست جای اون باشه، اون نمیتونست کسی که دوست داره رو با دست خودش بکشه، قدمی به جلو برداشت و با افتخار بهش خیره شد.
سوهو- تو دیوونه ای... چطور تونستی بکشیش، از کجا میدونی اون جاسوس بود؟ اون تو رو دوست داشت، همیشه وقتی نگهبانی میداد بهت خیره میشد... من شما دوتا رو دیدم که همو میبوسیدین
شریتا بغضش رو قورت داد و اخمی کرد: اون همه ی دوستامون رو لو داد سوهو... به خاطر برتین... میخواست انتقامش رو بگیره
بکهیون اهی کشید: میدونستم
سوهو- امکان نداره... اون اینکارو نمیکرد، رییس کای شما یه چیزی بگید
سهون، سوهو رو عقب کشید و سری تکون داد. سوهو نگاهی به کای انداخت و تازه متوجه شد، چقدر داغون به نظر میرسه.
سوهو- رییس...
کای بهت زده روی زمین نشسته بود. مورد اعتماد ترین ادمش، اونا رو لو داده بود؟ یعنی برت، باعث شده بود سو اونطوری بمیره؟ با درد خندید و سرش رو تکون داد.
-برت... کار اون بود؟
بکهیون اهی کشید کنار کای نشست و شونه اش رو فشرد.
بکهیون – اگه بهش فکر کنی منطقی به نظر میاد، هر بار لو رفتیم برت اونجا بود... حتی وقتایی که ماموریت لحظه ی اخر خراب میشد، همیشه برت اطلاع داشت... حتی شبی که برای اوردن چانیول رفتیم، برت اخرین نفری بود که پیداش شد... احتمالا اون به خلیل خبر داده بود
CITEȘTI
Church Bells Fall ^ Completed
Ficțiune istorică«تویی که میگفتی دنیا رو بهم میدی، میشه پس بگیریش و برگردی؟» _______ یه شمع روشن کردم و با خودم گفتم "وقتی شمع ذوب بشه، دیگه بهش فکر نمیکنم" اما پنجره باز شد و شمع خاموش شد. گمشده ی من، حالا که دنیا نمیخواد فراموشت کنم. بالاخره یک روز... تمام شمعای...