"دو هفته بعد"
موسیقی بیکلامی گوشهاش رو نوازش میکرد و نتهای آرومش روحش رو به پرواز درمیاوردن، برای راحتی بیشتر در طراحی همیشه آهنگهای بیکلامی میذاشت که باعث میشدن تمرکز بیشتری داشته باشه و کارهاش رو با آرامش پیش ببره. با شنیدن نتهای پیانو انگشتهای دست چپش بیاختیار روی میز ضرب گرفتن و در اعماق احساسات و افکارش فرو رفت.
آرامش درست مثل پتوی نرمی دور روزهای زندگیش پیچیده شده بود و همه چیز به طرز عجیبی همون طور که میخواست پیش میرفت. اونقدر که این موضوع جونگکوک رو میترسوند! طوفان اتفاقات هر لحظه ممکن بود زندگیش رو بهم بریزه._ویلیام یه لحظه میای؟
با شنیدن صدای دختر از پشت میزش بلند شد، دستهاش رو بالای سرش کشید تا خستگی نشسته روی تنش کمی از بین بره، نفس عمیقی کشید، با لبخند روی لبهاش به طرفش رفت و کنارش ایستاد:
_چی شده؟
_چطوره؟
طراحیش رو مردد به پسر نشون داد و بهش خیره شد تا حالت چهرهش رو زیر نظر بگیره.
جونگکوک ابروش رو بالا برد، نگاهی به طراحی نسبتا خوب دختر کرد، تقریبا نزدیک دو هفته میشد که هیلی به کارگاهشون میومد، چند ساعتی رو کنار پسر به طراحی مشغول میشد و با رسیدن ساعت هفت بعد از ظهر به طرف خونهش برمیگشت. لیسی به لب پایینیش زد، خطهاش رو از نظر گذروند، فرم شکل رو چند باری با طراحیش مقایسه کرد و گفت:
_کارت خوبه! خطات یکم با ترس و لرز کشیده شدن اما فرم ظروفی که کشیدی خیلی خوبن.
همونطور که ایستاده بود، تخته شاسی رو از دختر گرفت، نگاهی به ظرف سفالی روی پارچه انداخت، مداد رو بین انگشتهاش چرخوند و به سرعت طرح اولیه رو به شکل کم رنگ روی کاغذ پیاده کرد. خطهاش آزادانه و بدون ترس روی ورق میشستن. طراحی رو طوری به راحتی، با اعتماد بنفس و خوب انجام میداد انگار که در حال نفس کشیدن بود. همینقدر بدیهی...
_حواست به حرکت مچت باشه! برای شروع محدوده طراحیت رو روی کاغذ مشخص کن، به جسم روبروت چند ثانیه خیره شو و فرم اصلیش رو توی ذهنت نگه دار باید ببینی چیزی که روبروته و میخوای بکشی مکعبه، بیضیه، استوانهست یا مخروطه! بعد همون رو روی ورق بیار و در ادامه جزئیات بهش اضافه کن. در حال حاضر کلیات مهمتر از جزئیاتن پس زیاد ذهنت رو به اون سمت منحرف نکن.
دستش رو روی شونهی دختر گذاشت، لبخندی بهش زد و ادامه داد:
_وقتی حس کردی خوب فرمش رو یادت مونده تمرین بعدیت اینه که به کاغذ نگاه نکنی!
_اما...
جونگکوک اخمی بین دو ابروش نشست، دستهاش رو به سینهش زد و گفت:
_باید به چشمات اجازه بدی که دستات رو توی طراحی ابعاد بیرونی هدایت کنه. مطمئن باش به دردت میخوره و باعث میشه اعتماد بنفس پیدا کنی.
ESTÁS LEYENDO
Van Gogh was his god! • [Completed]
Fanfic•Name: Van Gogh was his god! •Couple: Vkook •Sub couple: Hopemin •Writer: Amara •Genre: Romance, Angst, smut •Channel: @papacita01 ~•Teaser: _چرا هیچ وقت از ته دلت نمیخندی؟ از اون لبخندهایی که به چشمات میرسن و برق خوشحالی رو توشون روشن میکنن! سرش ر...