After separation\part11

412 74 13
                                    

بعد از زدن تقه ای به در وارد اتاق مدیریت کل شد و روی صندلی جلوی میز نشست:چه خبر شده گفتید بیام اینجا؟!

_بیا بگیر ببین چی شده...

برگه ای ک پدربزرگش جلوش گرفته بود رو گرفت و نگاهی بهش انداخت:خب؟این ک یونگ سان سهام پدرشو گرفته خبر خوبی نیست؟شما هم همین سهام رو میخواستید؛افزایش سهام...

پدربزرگ اخمی کرد و با صدای محکم و بلندی گفت:خبر خوبی بود!

قبل از اینکه بفهمم یونگ سان و پدرش نامزدی رو بخاطر قضیه هتل و اسم جنابعالی توی همه مقاله ها بهم زدن!

جین با شنیدن این حرف چشماش از تعجب درشت شد و با لبخندی ک سعی بر کنترلش داشت گفت:نامزدی و بهم زدن؟؟
این ک خو...
یعنی خب حالا ک نامزدی بهم خورده ده درصد سهام یونگ سان و چیکار کنیم؟به غیر شما و من اون بیشترین سهامدار شرکت میشه و اگه بازم سهام بخرن خیلی قدرتمند میشن...

پدربزرگ دستی به چونش زد و گفت:منم به همین فکر کردم حالا ک گند زدی باید یجوری جمش کنیم!
من سی درصد از سهام رو دارم و تو بیست درصد هشت درصدم کیوهیون اداره میکنه، پنج درصد جونگکوک و ده درصد هم یونگ سان داشته باشه هنوز هم بیست و هفت درصد میمونه باید زود تر از سهام دار های کوچیک رو سهامشون رو بخریم ولی اگه به اسم خودمون کنیم مطمئنن بقیه اعتراض میکنن...

جین کمی فکر کرد و گفت:دنبال یه آدم مطمئن میگردم تا سهام هارو به نامش بخریم نگران نباشید...

_خیلیه خب میتونی بری،برو ک دیگه خسته شدم از دست کارات...

جین چشمکی زد و از جاش بلند شد:چشم،منم بهت افتخار میکنم پدربزرگه عزیزم...

از اتاق بیرون اومدو به سمت دفتر خودش رفت به محض دیدن جونگکوک ک از آسانسور بیرون میومد دستشو گرفت و با خودش توی اتاق کشید و درو بست...

جونگکوک:چی شده خوشحالی؟؟

دستی به شونش زد و با ذوق گفت:کنسل شد پسرررر عروسی بی عروسی...

جونگکوک:پس خوشبحالت شد...

جین خندش جمع شد و بهش زل زد:چرا یجوری گفتی؟

جونگکوک:چه جوری؟

جین:همینجوری دیگه...

جونگکوک:پس چجوری بگم؟

جین:یجور دیگه...

جونگکوک شروع کرد به خندیدن بی صدا و تقریبا چشماش خط صاف شدن و جین هم همراهیش کرد.
هردو جدی شدن و با هم دست دادن.

جین:مرسی...

جونگکوک سری تکون داد و گفت:هیونگ،میخوام یکاری کنم‌‌...

جین:چی؟!

جونگکوک:به زودی میفهمی...

درو باز کرد ک بیرون بره جین دوباره گفت:راستی چقد دندون داری تا حالا ندیده بودم.
جونگکوک خنده ای کرد و از اتاق بیرون رفت...

_____________

جیسوصندلی پلاستیکی قرمز رنگ رو عقب کشید و نشست سرش گیج می‌رفت،لیسا ودو نفر دیگه از مربی ها سر میز نشستن ک لیسا گفت:بازم سرت درد میکنه؟

جیسو سرشو روی میز گذاشت و چشماشو بست دو هفته بود ک برگشته بود سرکار و چند روز بود حال خوبی نداشت و اشتها نداشت،سرشو بلند کرد و گفت:من امروز زودتر میرم خونه،داری میایی برنامه هفتگی منم بگیر بیار...

لیسا سری تکون داد و جیسو بعد از تعویض لباساش از باشگاه بیرون اومد با اینکه نزدیک غروب بود هوا گرم بود و این حالشو بدترکرد...

مثل همیشه از اتوبوس پیاده شد و پیاده راه افتاد از پله ها بالا رفت و نزدیک جلوی در ک رسید با دیدن جین یونگ ک جلوی در نشسته بود جا خورد این مدت اصلا سراغش نیمده بود و حالا...

جین یونگ:سلام...

جیسو جوابی نداد و به نگاه کردنش ادامه داد ک گفت:میشه یکم حرف بزنیم؟

جیسو:هنوزم حرفی برای گفتن داری؟من چیزی ندارم ک بهت بگم...

جین یونگ:ولی من پول در آوردم جیسو،به قدری ک بتونیم مطب خودتو باز کنیم،میتونیم...

جیسو:واسم مهم نیست،میدونی این چند وقت ک در گیرش بودم چقد تحقیر شدم؟
همش از طرف تو بود ما بار آخر در حالی ک تو میخواستی بهم تجاوز کنی از هم جدا شدیم!

جین یونگ با شنیدن تجاوز اخمی کرد و گفت:من به تو تجاوز کردم؟مگه اولین بارمون بود؟

جیسو:اولین بار نبود ولی اون برای چندین ماه پیشه!اون موقع فکر میکردم همو دوست داریم نه اینکه منو به چشم حیوون دست اموزت ببینی ک گوش به فرمانته،وقتی هم بهت گوش نمی‌کردم هر دفعه دعوا راه انداختی مثل تو رستوران!
تو منو جلوی همه تحقیر کردی...

از کنارش رد شد ک وارد ساختمون بشه؛ مچ دستشو اسیر کرد و با صدای بلندی تقریبا داد زد:حتما اون شب خیلی بهت خوش گذشته ک به کل فراموشم کردی...

شوک به وضوح توی چشماش موج میزد میخواست بپرسه:از چه شبی حرف میزنی؟از کجا میدونی ک من با یکی دیگه بودم؟
ولی چیزی ک زبونش گفت فرق داشت:کدوم شب؟

جین یونگ چیزی نگفت و دستشو ول کرد و خواست پله هارو بالا بره ک جیسو دوباره گفت:نگفتی از کدوم شب حرف میزنی؟

جین یونگ سریع گفت:همون شب ک ازم فرار کردی و با اون حرومی ک پامو داغون کرد تحویل پلیسم دادی...

فرصتی برای پرسیدن دوباره سوال به جیسو‌نداد و تند تند دو تا یکی پله ها رو بالا رفت و به خیابون رسید،به دقیقه نکشیده محو شد...

نفس سنگینشو بیرون داد و به در آهنی تکیه داد،انقدر مضطرب شده بود ک فکر کرد جین یونگ از شبی ک تو هتل گذرونده بودن حرف میزنه...ضربه ای به سرش زد و غر زد:آخه اون از کجا بدونه...
ک در باز شد و ولو شد توی محوطه کوچیکی ک تا پله ها فاصله بود...

**********

سلاااام دوباره برگشتم با پارت جدید😗✨
خسته نشید آنقدر ووت میدید کامنت می‌ذارید🙂😂
بوک جدیدم برای وانشات هست رو چک کردید؟
😗اونم یه سر بزنید تا بیشتر آپ کنم.
می‌خوام یه بوک دیگه شروع کنم،لیزکوک و رزمین داره🤓حمایت کنید تا اونم پابلیش کنم.

A just life{complete}Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora